part 12

1.4K 344 9
                                    

گوشیش رو محکم تو دست گرفته بود،. انگار که اگه کمی فشار انگشتاش رو کمتر می کرد زندگیش رو از دست می داد.
مثل یک چوب خشک ایستاده بود و به جلوش خیره شده بود، بدون اینکه حتی بدونه داره به چی نگاه می کنه.
چند دقیقه پیش از موسسه باروری باهاش تماس گرفته بودن و ازش خواسته بودن فردا به اونجا بره. ظاهرا یک زوج می خواستن بچه شون رو بدنیا بیاره.
هر لحظه که می گذشت همه چیز واقعی تر می شد. تیری از درد توی شکمش پیچید، جایی که قرار بود به زودی بچه ای توش رشد کنه.
:ییبو... ییبو
با احساس دستی روی بازوش از بند حقیقتی که هر لحظه پررنگ تر می شد، رها می شد.
چند بار پلک زد و به کنارش نگاه کرد. چهره ی رئیس نگرانش رو مقابل خودش دید.
: هان؟
چلسی دستشو آروم روی بازوی ییبو کشید.
: خوبی؟ چیزی شده؟
ییبو نمی تونست به چلسی از تصمیمش چیزی بگه، مطمئنا چلسی مانع تصمیمش می شد و احتمالا می گفت خودش قرض ییبو رو به اون شرخرها میده، ولی ییبو نمی خواست بیشتر از اون به رئیسش فشار بیاره.
سرش رو تکون داد و لبخندی که خیلی هم طبیعی نبود روی لبش آورد
:چیزی نیست خوبم
چلسی آهی کشید : کاش حداقل دروغگوی بهتری بودی، ییبو اگه مشکلی داری...
ییبو حرف رئیسش یا بهتره گفت دوستش رو قطع کرد
: من خوبم، فقط یه کم مضطربم فردا یه نوبت دکتر دارم، میشه چند ساعت مرخصی بگیرم؟
رنگ نگرانی توی چشمای چلسی نشست.
: دکتر؟ خوبی؟ مریضی؟ میخوای باهات بیام؟
ییبو خندید،اینبار واقعی.
: فقط یه چکاپه نگران نباش، چرا حس می کنم روز به روز بیشتر شبیه مادرا میشی؟ بخاطر اینه سنت بالا رفته؟
چلسی اخمی کرد
:بدجنس...
دختر چند قدم ازش دور شد، ولی بعد با لبخندی به طرف ییبو برگشت و گفت
: می دونی که نیازی به مرخصی نیست و هر وقت بخوای می تونی بری و به کارات برسی
ییبو سری تکون داد، لبخند زد و توی دلش امیدوار بود فردا همه چیز درست پیش بره. شاید فردا همون روزی باشه که زندگیش تغییر می کنه.

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now