part 38

1.5K 356 61
                                    

سرش رو پایین انداخته بود، از دیشب منتظر رسیدن صبح بود. اینکه ژان دنبالش بیاد و با هم برای فهمیدن جنسیت بچه برن. اما لبخند روی لبش خشک شده بود وقتی به جای ژان، یوبین دنبالش اومده بود.
با انگشتاش بازی می‌کرد و سعی داشت به این‌که چرا ژان نیومده فکر نکنه. یوبین گاه و بی‌گاه از آینه نگاهش می‌کرد.
:بخاری رو روشن کنم
ییبو سرش رو تکون داد، سرش رو به طرف شیشه چرخوند و به بیرون خیره شد. همه جا سفیدپوش شده بود. انگار پارچه سفیدی روی شهر کشیده شده بود. آدم برفی‌های کوچیک جلوی ساختمونا به چشم می‌خورد. چلسی هر سال اون و دنیل رو بیرون می‌کشید تا با هم آدم برفی بسازن اما امسال می‌ترسید ییبو سرما بخوره. کاش می‌تونست روزی با خوک کوچولو آدم برفی درست کنه.
لبش رو گاز گرفت، بیشتر از این نمی‌تونست از سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود، فرار کنه.
: ژا… یعنی آقای شیائو کجاست؟ نمیاد؟
یوبین از توی آینه به چشمای غم‌زده‌ی پسر خیره شد. دلش نمی‌خواست ییبو رو این‌جوری ناراحت ببینه، حق با فن‌شینگ بود، کاش ژان به جای یانگزی این پسر رو کنار خودش داشت. اما اون بهتر از هر کسی دلیل ژان رو می‌دونست.
:ژان توی کلینیک منتظره
ییبو سری تکون داد، حداقل تنها نبود و ژان منتظرش بود، خواست نفس عمیقی بکشه که با شنیدن کلمات بعدی یوبین نفس توی سینه‌ش حبس شد.
:یانگزی هم اونجاست
یوبین با دیدن اخم روی صورت پسر آهی کشید: ییبو، قرار نیست اون زن توی زندگی بچه‌ت نقشی داشته باشه
ییبو سرش رو چرخوند و دوباره بیرون رو نگاه کرد، دستاش رو دو طرف شکمش گذاشت و زمزمه کرد
: منم موافقت کردم که بعد به دنیا اومدنش حقی توی زندگیش نداشته باشم

پاهاش سنگین‌تر از همیشه شده بود، هیچ اثری اشتیاقی که دیشب حس می‌کرد، نبود. نمی‌خواست یانگزی اونجا باشه. نمی‌خواست توی لحظه‌ای که متعلق به اون و ژان بود سهمی داشته باشه.
ژان از دور می‌تونست عصبانیت رو توی چهره‌ی ییبو ببینه. از جاش بلند شد و به طرف ییبو رفت.
:ییبو، حالت چطوره؟
ییبو بهش نگاه نکرد، انگار منطقش رو کاملا از دست داده بود. نگاهش روی یانگزی چرخید
:خوبم
ژان دستی به موهاش کشید: باور کن نمی‌دونستم صبح سر و کله‌ش پیدا می‌شه و اصرار می‌کنه که بیاد
ییبو تلاش می‌کرد خودش رو بی‌تفاوت نشون بده اما سایه‌ی عصبانیت و آزردگی کاملا صورتش رو پوشونده بود.
:این‌که بخوای دوست دخترت رو توی روز مهمی مثل امروز کنارت داشته باشی به من ربطی نداره
ژان کلافه شده بود و خودش هم دلیلش رو نمی‌دونست. هر کاری کرده بود نتونسته بود اون دختر رو راضی کنه خونه بمونه. می‌تونست به وضوح ببینه ییبو از این شرایط راضی نیست.
:ییبو…
ییبو از کنارش رد شد: بهتره زودتر انجامش بدیم
نمی‌خواست با ژان بدخلقی کنه، اما نمی‌تونست مانع تلخی‌ای که به کلماتش چسبیده بود بشه. به فن‌شینگ سلام کرد و یانگزی رو نادیده گرفت.
فن‌شینگ اونارو به اتاقی که قبلا هم توش بودن، راهنمایی کرد. قبل از اینکه یانگزی وارد اتاق بشه فن‌شینگ مقابلش ایستاد. دختر به سر تا پای پسر نگاهی انداخت
: برو کنار
نیشخندی روی صورت امگا نشست. دست‌هاشو مقابلش قفل کرد و سرشو تکون داد. 
: این یه لحظه خاص برای اون دوتاس،  تو کجا می‌خوای بری؟ 
یانگزی دندوناش رو روی هم فشرد، فکش منقبض شده بود و عضله‌های صورتش می‌لرزید.
: ژان دوست پسرمه
فن شینگ در رو تا نصفه بست و با پوزخندی که عصبانیت اون زن رو بیشتر می‌کرد،  گفت
: من غریبه‌ها رو توی این اتاق راه نمی‌دم
یانگزی خواست اعتراضی کنی ولی یکی گلوش رو پشت سرش صاف کرد، چرخید و یوبین رو دید.
: این غیرقابل تحمله
یوبین به صندلی توی سالن اشاره کرد:بهتره همین‌جا منتظر باشی
یوبین بی‌اهمیت به نگاه غضبناک یانگزی دوباره به صندلی اشاره کرد. دختر دست‌هاشو مشت کرد و به طرف صندلی رفت. برخورد پاشنه‌ی کفشش روی کف زمین صدای گوش‌خراشی رو توی سالن پخش می‌کرد.

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now