part 47

1.3K 320 62
                                    

ژان به آلفای مقابلش خیره شده بود. منظور دختر رو نمی‌فهمید. ییبو کجا بود؟ چرا باید این سوال رو ازش می‌پرسیدن؟ 
به سمت یوبین برگشت. دوستش از نگاه کردن بهش طفره می‌رفت. ییبو کجا بود؟ این سوال مثل یک حلقه‌ی بی‌انتها توی ذهنش می‌چرخید. دختر دوباره سوالش رو تکرار کرد.
:لطفا… لطفا بگید از ییبو خبر دارین 
اشک‌هایی که روی گونه‌اش جاری شد نشون می،داد چه‌قدر به ییبو اهمیت می‌ده. 
:رمز خونه‌ی ییبو رو داری؟ 
ژان در جواب این سوال یوبین فقط سر تکون داد. یوبین به طرف در خونه رفت. باید واقعیت رو برای ژان تعریف می‌کرد و به نظر می‌رسید باید به اون دو آلفا هم می‌گفت برای ییبو چه اتفاقی افتاده. از عکس‌العمل ژان می‌ترسید و تنها با نگاه کردن به اون پسر خارجی می‌تونست حدس بزنه اون هم مثل ژان یک آلفای قدرتمنده. 
وارد خونه شدن، چیزی جز تاریکی و سکوت در انتظارشون نبود. سکوت وجود ژان رو به لرزه درآورد، خونه‌ای که پر بود از خاطراتش با ییبو، حالا به طرز ترسناکی خالی به نظر می‌رسید. 
:ییبو… ییبو 
با امید اینکه ییبو با اون لبخندی که قلب ژان رو زنده می‌کرد از اتاق بیرون بیاد اسمش رو صدا زد، اما چیزی جز چکه‌های آب توی سینک و صدای حرکت عقربه‌های ساعت بهش جواب نداد. یوبین سرش را پایین انداخته بود
:ژان… اون نیستش 
ژان برگشت و به آلفای کنارش نگاه کرد: منظورت چیه؟ 
یوبین هوای اطرافش رو بلعید، با اینکه گفتن مثل باری روی قلبش سنگینی می‌کرد، اما نمی‌تونست از به زبون آوردنش شونه خالی کنه.
:ژوانیی… کار اونه 

نمی‌تونست خشم افسار گسیخته‌‌ای رو که داشت اونو از درون می‌خورد کنترل کنه. با هر کلمه‌ای که از زبون یوبین بیرون می‌اومد موج موج خشم روی سرش می‌ریخت. 
صدای فریادش توی خونه پیچیده بود. لیوانی رو که روی میز بود به گوشه‌ای پرت کرد، صدای خرد شدن لیوان فضا رو پر کرد. 
دنیل از جاش بلند شد، داشت نفس نفس می‌زد، خونه پر بود از رایحه‌های خشم آلفاهای قدرتمندی که اونجا بودن. 
مقابل ژان ایستاد، از ژان بلندتر بود و برای اینکه بهش خیره بشه باید سرش رو خم می‌کرد. 
:تو باید مراقبش می‌بودی، باید می‌دونستی ممکنه توی خطر باشه 
ژان دستش رو مشت کرد، این واقعیت که حق با دنیل بود مثل خوره به جونش افتاده بود. اشتباه کرده بود، باید پیش‌بینی می‌کرد اما فکر نمی‌کرد سراغ ییبو بیان. فکر می‌کرد هدف یانگزی فقط شرکته اما انگار ژوانیی بدجنس‌تر و بی‌رحم‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کرد. 
اشک توی چشمای دنیل نشست. هنوز خوشحالی ییبو رو از آینده‌ای که قرار بود با ژان داشته باشه به یاد داشت. 
:اون خوشحال بود… از اینکه قرار بود با هم بچه رو بزرگ کنین خوشحال بود 
بغض ژان شکست. تا به‌حال انقدر احساس بیچارگی حس نکرده بود. 
چلسی از جاش بلند شد، مثل اینکه از خیلی چیزا بی‌خبر بود و همین باعث می‌شد خودش رو سرزنش کنه که به اندازه‌ی کافی به ییبو توجه نکرده بود. بغض گلوش رو می‌سوزوند، اما اشک‌هاش رو عقب می‌زد. این شخصیت چلسی بود، سال‌ها خودش رو مجبور کرده بود اشک‌هاش رو توی تنهایی بریزه و همیشه به منطقش تکیه کنه. 
: این دختره ژوهوا، اگه اون مدارکی رو که ازش دارین رو کنید دستگیر می‌شه؟ 
نگاه‌ها روی دختر ثابت موند. یوبین نفس عمیقی کشید، لب‌های خشکش رو خیس کرد و برای تایید سری تکون داد. چلسی به طرفش قدم برداشت و به چشماش خیره شد. اون دختر هیچی از یک آلفای مذکر کم نداشت، این رو از رایحه‌ش می‌شد تشخیص داد. 
: برای من سر تکون نده، جوابم رو درست بده. اگه اون مدارک رو بشه چه اتفاقی براش میفته؟ 
یوبین گلوش رو صاف کرد: احتمالا به حداقل ده سال زندان محکوم بشه و شرکتشون ورشکست می‌شه 
چلسی دستاش رو مقابل سینه‌ش تا کرد، این‌بار ژان رو مخاطبش قرار داد. 
: حاضری به‌خاطر ییبو بری زندان؟ 
نگاه ژان جوری بود که دختر حس کرد حتی نیازی به شنیدن جوابش نداره، اون مرد ییبو رو دوست داشت. ییبویی که همیشه تنهایی توی اون چشمای خسته‌ش موج می‌زد تونسته بود خوشحالی رو توی این مرد پیدا کنه و چلسی قرار نبود اجازه بده این خوشحالی ازش گرفته بشه.
: به‌خاطرش حاضرم هر کاری کنم، من… من عاشقشم
چلسی سرش رو تکون داد: باشه. اون مدارک رو برای دادستان ژومی بفرستین. اون دادستان پاک و درستکاریه
ژان چشماش رو تنگ کرد. دختر از عواقب این کار خبر داشت؟ می‌دونست با این‌کار ممکنه ییبو صدمه ببینه؟ چه نقشه‌ای داشت؟ سوال‌های زیادی هر لحظه توی ذهنش شکل می‌گرفت و مثل مرداب اونو توی خودش غرق می‌کرد. 
: ولی… 
چلسی نفس عمیقی کشید: نگران نباش، ما ییبو رو نجات می‌دیم 
چلسی لبخند زد، لبخندش پر بود از اطمینان، لبخند کسی که می‌دونست باید چی‌کار کنه و مطمئن بود همه چیز درست می‌شه. 
: شما فقط اون دختر رو برای این‌که جرئت کرده به ییبوی ما دست بزنه نابود کنید. سریع هم سهام شرکتشون رو بخرید کارمندای اون شرکت بی‌گناهن و نباید کارشون رو از دست بدن… ما هم ییبو رو نجات می‌دیم 
ژان نگاهی پر از سوال به دختر انداخت، اجازه داد از تمام سوال‌هایی که توی ذهنش رژه می‌رفتند، یکی روی زبونش جاری بشه
: ولی چه‌جوری؟ 
چلسی به دنیل چشم دوخت، مطمئن بود دنیل همین الان هم لیستی از آدم‌هایی رو که باید باهاشون تماس بگیره توی ذهنش داشت. 
: ما یک گروه ویژه داریم 
.
.
.
روی تختش دراز کشیده بود، نمی‌خواست تسلیم بشه. حق تسلیم شدن نداشت. توی وجودش خوک کوچولو رو داشت و بیرون ژان و دوستاش رو. ییبو آدمی نبود که ناامید بشه، اون حالا برای زنده موندن و امید داشتن انگیزه داشت. 
حتی اگه توی یک اتاق زندانی شده باشه بازم باور داشت همه چیز درست می‌شه. ژان دستگیر شده بود؟ دو تا دختر دیوونه دنبال انتقام گرفتن از ژان و شرکت شیائو بودن؟  
 مهم نبود! زانوی غم بغل کردن و گریه کردن چیزی رو درست نمی‌کرد، پس به خودش و خوک کوچولو قول داده بود قوی باشه. به ریسمان امید چنگ زده بود تا مانع افتادنش توی دره‌ی بی‌انتهای بی‌حسی و افسردگی بشه. قرار نبود اون دو دختر به چیزی که می‌خواستن برسن. 
از جاش بلند شد و به طرف پنجره رفت، به پنجره‌ها میله زده بودن، واقعا اونا فکر کرده بودن اون حاضره برای فرار جون پسرش رو به خطر بندازه؟ پسری که هنوز گونه‌ش معلوم نبود و ییبو به خودش قول داده بود همراه ژان برای تشخیص گونه برن. 
از پنجره به دوردست نگاه کرد، خورشید داشت طلوع می‌کرد و نورش آروم آروم همه جا رو روشن می‌کرد. بی‌اختیار سایه لبخندی از روی لبش رد شد. دستشو روی شکمش گذاشت و زمزمه کرد 
:    گوانگ ، قراره اسم تو  گوانگ   باشه، نور من 

.
.
.

ژان به آدم‌های مقابلش خیره شده بود. هنوز ۲۴ ساعت از دیدارش با چلسی و دنیل نگذشته بود و حالا خودش رو توی یک عملیات نجات می‌دید. با فهمیدن گذشته‌ی اون دو نفر کمی آروم شده بود. تمام کسایی که توی خونه‌ش جمع شده بودن از بهترین نیروهای ویژه دنیا بودن. 
به پیشنهاد دنیل همه با لباس‌های مبدل خدمه وارد اون خونه شده بودن. احتمالا ژوانیی حرکات اونارو تحت نظر داشت و قرار نبود کاری کنن که بفهمه اونا می‌خوان ییبو رو نجات بدن. 
پنجره‌های اتاقی رو که توش بودن پوشونده بودن و جوری کار می‌کردن که امکان لو رفتنشون وجود نداشت. 
پسری که پشت لپ تاپی نشسته بود دستش رو بالا برد.
: پیداش کردم 
با این جمله همه به طرف پسر هجوم بردن. اون امگا اصلا شبیه یک هکر نبود، حداقل شبیه هکرایی نبود که ژان توی فیلم‌ها دیده بود. پوست تیره‌ی اون هکر، که لوکاس اسمش بود، زیر نور صفحه‌ی لپ‌تاپ می‌درخشید.
چلسی دستشو روی شونه‌ی لوکاس گذاشت: چی پیدا کردی؟ 
لوکاس با لبخندی که غرور و رضایت ازش پیدا بود، جواب داد.
: تمام دوربین‌های ماهواره‌ای و ترافیکی رو از آپارتمانش تا جایی که بردنش هک کردم… اینجا بردنش
با نشون دادن تصویری از ییبو که یک آلفا بغلش کرده بود و به طرف ماشین می‌بردش، رایحه‌ی خشم اطراف آلفاهایی که ییبو رو می‌شناختن غلیظ شد. ژان دستشو مشت کرد. باید تمام کسایی که جرئت اسیب زدن به ییبو رو به خودشون داده بودن مجازات می‌شدن.
:الان کجاست؟ 
لوکاس در جواب سوال دنیل تصویری از یک خونه‌ی ویلایی رو نشونشون داد. 
: اینجا آوردنش… چک کردم خونه به اسم یکی از دوستای این ژوانییه که می‌گین 
ژان داشت تمام تلاشش رو می‌کرد که همون لحظه برای نجات ییبو نره، چلسی گفته بود نباید با بی‌فکری جون ییبو رو به خطر بندازن، اون و دنیل تصمیم گرفته بودن به خاطر ییبو هم که شده فعلا خشم خودشون رو کنترل کنن و همه چیز رو به چلسی بسپارن. 
همون لحظه در باز شد و یوبین وارد شد، اون هم مثل سه آلفای دیگه خسته به نظر می‌رسید. 
: همونجور که خواستین به ژوهوا گفتم شرایطش رو قبول می‌کنیم. 
چلسی دستاش رو مقابل سینه‌ش تا کرد. به چند تا آلفا که داشتن اسلحه‌هاشون رو بررسی می‌کردن، نگاه کرد.
:آماده باشین، فردا شب انجامش می‌دیم. هنری برو و یک سر و گوشی آب بده 
هنری سری تکون داد و به نشانه‌ی اطاعت انگشتاش رو تا کنار سرش بالا آورد.
ژان دستی به موهاش کشید، هیچ‌ فکر نمی‌کرد توی همچین شرایطی قرار بگیره؛ یک قرارداد به عشق تبدیل شده بود و حالا داشت برای نجات اون عشق دست به یک کار خطرناک می‌زد. همه چیز مثل یک کلاف در هم پیچیده شده بود، اما با صبر و یک نقشه‌ی خوب می‌تونستن این کلاف رو باز کنن. 




سلام سلام جادوگر موقرمزم
دوستان به نظرتون فیک رو با نجات ییبو تموم کنم یا چند پارت ادامه بدم و قسمتای شیرینی در ادامه براشون بنویسم؟

Heartbeat (completed) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang