صدای خندهی ییبو کابین رو پر کرده بود. دستشو روی شکمش گذاشته بود و سعی داشت خودش رو کنترل کنه.
: ییبو گفتم تکون نخور
کی فکرش رو میکرد شیائو ژان، این آلفای قوی و خاص، از چرخ و فلک سوار شدن بترسه. ییبو تصمیم داشت وسیلههای پرخطر رو بهخاطر خوک کوچولو سوار نشه و البته که چرخ و فلک هیچوقت یک وسیلهی پرخطر نبود، در واقع یکی از رمانتیکترین بخشهای شهربازی بود. ولی ژان حالا چشماش رو بسته بود و سعی داشت مانع حرکت ییبو بشه.
: ژان، تو توی یک پنتهاوس زندگی میکنی چهطور از ارتفاع میترسی؟
ژان یک چشمش رو نیمه باز کرد و به ییبو که گونه،هاش از خندهی زیاد سرخ شده بود، نگاه کرد.
:پنتهاوس من روی ویبره نیست آخه
ییبو چشمش رو توی حدقه چرخوند، از جاش بلند شد و علیرغم اعتراضای ژان به تکون خوردنش رفت و کنارش نشست.
: دوست من توی دبیرستان اولین هیتش رو توی یکی از این کابینا و با یک آلفای غریبه گذروند، پس مطمئن باش انقدر راحت قرار نیست از جاش کنده شه
ژان شونهای بالا انداخت و گلوش رو صاف کرد: من بهخاطر تو و خوک کوچولو میترسم
ییبو نیشخندی زد: نگران نباش این کوچولو اونقدر شجاع هست که از شهربازی نترسه
ژان غرولندی کرد: من نمیترسم
ییبو دستش رو دراز کرد و دست ژان رو گرفت، انگار برقی از احساسات عجیب توی بدن هر پو جریان پیدا کرد. همدیگهرو نگاه نمیکردن ولی میتونستن حدس بزنن صورت هر دو سرخ شده. مثل بچههای دبیرستانس که برای اولین بار سر قرار میرن، رفتار میکردن.
ییبو زمزمه کرد: به جای خوک کوچولو دستت رو میگیرم، اون کوچولو مراقبمونه
ژان لبخندی زد: اوهوم
تا وقتی پیاده شدن دستهای همدیگه رو گرفته بودن. صورتشون سرخ و قلبشون داشت زیر استخوانهاس سینه دیوانهوار میزد، اما حس قشنگی رو تجربه کرده بودن.ییبو ناباورانه به ژان چشم دوخته بود، اون مرد چطور میتونست توی اون هوای سرد بستنی بخوره؟ امگا زیپ کاپشنش رو بست و به جای شیائو ژان به خودش لرزید. ژان بستنی رو مقابلش گرفت
:میخوری؟
ییبو سرش رو تکون داد، حاضر بود قسم بخوره اون آلفا، عجیبترین آلفاییه که دیده. نگاه ییبو روی دکهای که وافل میفروخت، قفل شد. مطمئنا خوردن اون وافلهای گرم حس خوبی داشت.
ژان نگاه ییبو رو دنبال کرد، لبخندی زد
: همینجا بمون
ییبو دید که ژان به طرف وافل فروشی رفت. لبخندی زوی لبش نقش بست و آروم با خودش زمزمه کرد
: آلفای رومخ و مهربون
: ببخشید
سرش رو بالا آورد و با آلفایی مقابلش مواجه شد. ابرویی بالا انداخت
:بله؟
آلفا لبخندی زد، ییبو لبخندش رو دوست نداشت حتی یک هزارم لبخند ژان زیبا نبود.
: من چند دقیقهایه که دارم نگاهتون میکنم، میتونم شمارهتون رو داشته باشم؟
چشمهای ییبو به گشادترین حالت ممکن خودش رسید، درسته که کاپشنش تقریبا شکمش رو پوشونده بود ولی رایحهش فریاد میزد که اون بارداره.
: ااا ولی من باردارم
مرد شونهای بالا انداخت: ولی مارک نشدین، به علاوه من با بارداریت مشکلی ندارم
ییبو اصلا مردی رو که مقابلش ایستاده بود درک نمیکرد. چطور یکی میتونست در عرض چند دقیقه از دور نگاه کردن جوری از کسی خوشش بیتد که با بچه داشتنش مشکلی نداشته باشه؟
دهنش رو باز کرد که اعتراض کنه ولی صدایی که شنید تقریبا باعث شد سر جاش خشکش بزنه.
: ولی اون با تو مشکل داره
مرد به پشت سرش نگاه کرد، شیائو ژان با چهرهای که ییبو تا حالا ندیده بود، پشتش ایستاده بود؛ جدی، عصبانی و با رایحهای تهاجمی. عصبانیت به آرامی صورتش رو سرخ میکرد.
:ش...شما؟
ژان کنار ییبو ایستاد: من پدر بچهشم
ییبو نفس عمیقی کشید، حالا میفهمید شیائو ژان جدی چقدر میتونه ترسناک باشه. ژان نگاهش رو که خشم ازش میبارید، به اون مرد غریبه دوخته بود. مرد قدمی عقب برداشت.
:ولی مارک نشده
ژان به طرف مرد رفت، ییبو احساس میکرد ژان قدبلندتر از همیشه به نظر میاد، انگار که سایهاش اون مرد رو بلعیده باشه.
:اینجا یک مکان برای خانوادههاس بهتره جای دیگهای دنبال لاس زدن بگردی
مرد نگاهی به یییو انداخت: ولی من از اون امگا خوشم اومده
ژان نیشخندی زد: بهت قول میدم اون امگا میتونه همینجا دخلت رو بیاره، اون یک امگای معمولی نیست
ییبو نفس عمیقی کشید، نمیدونست ژان داره این حرفارو جدی میزنه یا فقط از سر عصبانیته، اما حس خوبی داشت. از اینکه ژان اون رو یک امگای معمولی نمیدید، حس خاصی داشت، انگار که یکی داشت وجودش رو به هم میریخت.
ژان به مرد پشت کرد، اون صورت جدی حالا با یک لبخند پر شده بود.
:بیا وافلت سرد شد، میخوای گرمش رو برات بگیرم؟
یییو لبخندی زد: همین کافیه
حق با ژان بود، ییبو به راحتی می،تونست از شر اون آلفا راحت بشه، اما توی اون لحظه حتی وافلش ارزشش بیشتر از اون مزاحم بود. هر دو بیتوجه به اعتراض مرد از اونجا دور شدن.
:لازم نبود انقدر سخت بگیری
ژان غرولندی کرد: لازم نبود؟ مردک اومده بود مخزنی
ییبو شونهای بالا انداخت: خیلی اتفاق میفته
ژان گلوش رو صاف کرد، به نیمرخ ییبو نگاه کرد. البته که خیلیها میخواستن به ییبو نزدیک بشن. او زیبا بود، فقط خدا میدونست چند نفر ممکنه غرق این زیبایی بشن. در عین حال جذاب بود و خفن، اون ابهت یک مبارز رو داشت. و سکسی، مطمئنا وسط شهربازی جایی نبود که ژان بخواد به این جنبه از ییبو فکر کنه.
: میدونم فقط اینکه
ییبو لبخند زد و با آرنج ضربه آرومی به ژان زد: میدونم، فقط نه وقتی خوک کوچولو هستش و با تو اومدم بیرون
ژان اونقدر اون روز شجاع شده بود که دستشو روی شونه ییبو بذاره
: آره
و ییبو اونقدر احساسات عجیبی داشت که به اینکار ژان اعتراض نکنه و امیدوار باشه ژان دستش رو برنداره.
ژان دستش رو به طرف ترن هوایی دراز کرد: بریم سوار شیم؟
ییبو سرش رو تکون داد و دست به سینه به آلفای ذوق زده نگاه کرد
: فکر نمیکنی برای من با این بچه یه کم خطرناک باشه؟ تازه این برای تو خیلی از چرخ و فلک ترسناکتره
اخم ریزی روی صورت ژان نشست: بدجنس
امگا ابرویی بالا انداخت و ژان رو به طرف وسیلهای که هر دو بتونن سوارش بشن کشوند.ییبو اون روز جنبههای زیادی از ژان دیده بود، اون رو مثل یک بچه ذوی زده دیده بود، ترسیدن و عصبانی شدن آلفا رو دیده بود و به این نتیجه رسیده بود ژان میتونه پدر خوبی برای خوک کوچولو باشه.
بالاخره بعد از شام برگشته بود خونه. اتفاقهای اونروز مدام مثل رژهای از تصاویر از مقابل چشماش میگذشتن.
طبق عادت چند وقت اخیرش برای خوک کوچولو نامه مینوشت، نامههایی که حتی نمیدونست خوک کوچولو روزی اونارو میخونه یا نه.
" سلام خوک کوچولو؛
امروز با بابای آلفات رفتیم شهربازی.
خب یک قرار عاشقانه نبود، اما بیشتر از هر قرار عاشقانهای بهم خوش گذشت.
شیائو ژان واقعا…
نمیدونم دربارهش چی بگم. اون یک آدم فوقالعادهس، هنوز رو مخه و گاهی دوست دارم یک مشت به اون صورت جذابش بزنم
اباید برات یک اعتراف کنم، میخوام تو اولین کسی باشی که بهش میگم
فکر کنم دارم عاشق شیائو ژان میشم، اما اینو میدونم عشق همیشه با خودش وصال نداره."سلام سلام جادوگر موقرمزم
خب بالاخره ییبو قبول کرد که دلش رو دادهدوستان برای بار چندم میگم این فیک به صورت سناریوی دنباله دار توی چنلم گذاشته میشه بهخاطر همین پارتاش بین 1000 تا 2000 کلمه متغیره
پس لطفا نگین چرا انقدر کمه
من دارم همزمان چند تا فیک مینویسم
دیشب از درد گردن و شونه نخوابیدم ولی بازم نوشتم و وقتی میگین کمه همه خستگی تو تنم میمونهممنون
YOU ARE READING
Heartbeat (completed)
Fanfiction✍ ییبو امگایی که زمانی رویای رقص داشته ولی توی یه تصادف مجروح میشه و رویاش برای همیشه از دست میده. و حالا داره با هزینه های بیمارستان و زندگی دست و پنجه نرم می کنه. شیائو ژان آلفایی ثروتمند که باید به خواسته مادربزرگش سریع بچه دار بشه تا بتونه رئیس...