part 25

1.4K 344 11
                                    

آسمون کمی گرفته بود، پاییز داشت کم کم می رسید و ییبو از حالا برای دردی که روزهای بارونی توی پاش حس می کرد، استرس داشت، مطمئنا با بارداری وزنش هم بالاتر می رفت و براش سخت می شد با اون پا زیاد سر پا باشه. همینجور که استرس آینده کم کم داشت به جونش می افتاد و به قلبش چنگ می زد احساس کرد بدنش داره بی حس می شه. نفس عمیقی کشید. استرس برای بچه خوب نبود، اینو هر کسی می دونست و البته که اینروزها چلسی روزی چندبار بهش این نکته رو یادآوری می کرد. 
در اتاق باز شد و اونو از افکارش بیرون کشید، توی دلش از کسی که پشت در بود و باعث دور شدن از افکارش شده بود،ممنون بود. سرشو بالا گرفت. خب انگار کسی که باید ازش تشکر می کرد شیائو ژان بود. ولی اون بخاطر شیائو ژان توی اون وضعیت بود. سرشو تکون داد، نه اون بخاطر اون تصادف لعنتی و طلبکارها توی اون وضع بود. 
ژان ابرویی بالا انداخت : سلام ییبو 
ییبو از جاش بلند شد : سلام آقای شیائو 
ژان دستشو توی هوا تکون داد: لطفا باهام رسمی نباش، اینجوری باعث میشی احساس پیر بودن داشته باشم 
ییبو بدون اینکه بفهمه گفت : ولی چند سالی ازم بزرگترین 
ژان سرش رو کج کرد و به ییبو که تازه فهمیده بود چی گفته، نگاهی انداخت. آلفا خندید و سری تکان داد، با سر به شکم ییبو اشاره کرد 
: خوبی؟ 
ژان صندلی رو عقب کشید و کنار ییبو نشست. هر دو برای لحظه ای سکوت کردن. باید از چی حرف می زدن؟ مطمئنا صحبت درباره ی آینده بچه ای که توی شکم ییبو بود گزینه خوبی نبود. 
ژان با انگشت روی میز ضرب گرفت : جواب آزمایشا کی میاد؟ 
ییبو شونه ای بالا انداخت : فن شینگ گفت چند روزی طول می کشه، نیازی نبود امروز بیای 
ژان سری تکون داد : من از اون پدرایی که بچه هاشون رو تنها می ذارن نیستم 
ییبو نفسشو توی سینه حبس کرد، احتمالا ژان نمی دونست با این حرف خاطراتی تلخ برای ییبو تداعی میشه. پدری که ولش کرده بود، پدری که بارها آرزو کرده بود کاش مرده باشه. تصور اینکه پدرش یک جایی زندگی خوبی داره در حالی که ییبو و مادرش اون همه سختی می کشیدن برای ییبو سخت بود، پس ترجیح می داد پدرش مرده باشه. از طرفی این حرف ژان بهش اطمینان می داد بچه ش مثل خودش نمیشه. 
در باز شد و جیانگ و فن شینگ وارد شدن، هر دو لبخندی به لب داشتن که انگار در حال گذروندن بهترین روز دنیا بودن. 
ییبو نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه. مهم نبود اگه 24 سالش بود، اون هنوز هم از آمپول و خون می ترسید. بچه که بود مادرش برای اینکه ساکتش کنه همیشه یک سرنگ روی میز می ذاشت و اینجوری بهش می فهموند اگه اذیت کنه با چی طرفه. سعی کرد به سرنگ دست جیانگ نگاه نکنه. 
: برای آزمایش باید کمی ازت خون بگیریم 
ییبو سعی کرد لبخند بزنه، ولی لبخندش بیشتر شبیه اسپاسم عصبی عضله های صورتش بود. سرش رو چرخوند و چشماش رو بست، هر چقدر هم وانمود می کرد باز هم ترس توی رفتارش معلوم بود. ژان ترس رو خوب می شناخت، اون هم بارها ترس رو اما جنس دیگه ای تجربه کرده بود. دستشو روی شونه ییبو گذاشت و آروم گفت 
: زود تموم میشه  
جیانگ سعی کرد کارش رو سریع و بدون درد انجام بده. کارش که تموم شد سریع از اتاق بیرون رفت. فن شینگ لبخندی زد 
: خب دیگه تموم شد، جواب آزمایش تا دو روز دیگه آماده میشه 
ییبو چشماش رو باز کرد و توی دلش دعا کرد اشکی توی چشماش جمع نشده باشه. ژان اخمی کرد 
: همین؟ 
ییبو صورتش رو به طرفش چرخوند 
: همین؟ ندیدی چقدر ازم خون گرفتن؟ 
ژان لباشو روی هم فشرد تا مانع خندیدنش بشه، مثل اینکه این امگای ساکت می تونست توی اوج عصبانیت کیوت و بامزه باشه. 
: منظورم این بود عکس بچه رو چاپ نمی کنن؟ مثل توی فیلما 
صدای خنده ی فن شینگ توی اتاق پیچید. سعی می کرد خنده ی خودش رو کنترل کنه ولی حرفای ژان و نگاه متعجب ییبو براش خیلی سرگرم کننده بود. 
:اگه منظورت سونوگرافیه که هنوز زوده، ماه بعد انجامش می دیم 
ژان با نارضایتی نگاهی به امگای جوان انداخت : بهم بخند، منم به جاش از حقوق یوبین کم می کنم 
خنده ی فن شینگ بلافاصله تموم شد، دست به کمر به آلفا نگاه می کرد 
: شیائو ژان حق نداری یوبین رو اذیت کنی 
ژان نیشخندی زد و دستاشو جلوی سینه ش قفل کرد : متاسفم ولی من قدرتش رو دارم 
ییبو سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد، امیدوار بود بچه این رفتار ژان رو به ارث نبره. 
: داری کجا میری؟ 
ییبو در جواب ژان شونه ای بالا انداخت : خونه 

به محض بیرون رفتنشون از اتاق، فن شینگ بازوی یوبین رو گرفت : ژان میشه خودت بری خونه… من با یوبین کار دارم 
ژان به سر تا پای اون زوج، که معتقد بود خیلی حال به هم زنن، نگاهی انداخت، اول خواست اعتراض کنه و انتقام اون خندیدن فن شینگ رو ازش بگیره اما فکری مانعش شد
: باشه… فقط امیدوارم توی دفترت سکس نکنین، من روی اون مبل می شینم 
فن شینگ چشمکی زد : دیر گفتی 
ژان صورتش رو از سر نارضایتی در هم کشید و دستش رو به طرف یوبین دراز کرد 
:سوییچ 
به محض خداحافظی سرعت قدم هاش رو زیاد کرد تا به امگایی که حالا مقابل آسانسور ایستاده بود، برسه. کنار ییبو ایستاد 
: نظرت چیه با هم شام بخوریم؟ 



یانگزی سعی داشت لبخند خودش رو حفظ کنه. مقابل مادربزرگ ژان نشسته بود. اون لبخند مرموز پیرزن همیشه تنش رو می لرزوند. انگار که می تونست با اون نگاه نافذ ذهنش رو بخونه 
: انتظار نداشتم اجازه بدی ژان یکی دیگه رو حامله کنه 
یانگزی همه ی تلاشش رو برای آروم موندن می کرد. فنجون قهوه اش رو روی میز گذاشت. 
: راستش همه چیز ناگهانی شد، دکترم بهم گفت برای حاملگی باید مدتی صبر کنم و ژان هم عجله داشت 
پیرزن نیشخندی زد، اونجوری که لبهاش بالا می رفتن حس خوبی به دختر جوان نمی داد. 
: اون امگا رو میشناسی؟ 
لبخندش رو حفظ کرد : اون فقط یک امگاس که بعد بدنیا آوردن بچه از زندگی ژان میره 
پیرزن از صندلی کنارش پوشه ای روی میز گذاشت. 
: یک نفر امروز صبح اینو برام فرستاد، فکر نمی کردم ژان به فکر رحم اجاره ای بیفته 
رنگ از صورت یانگزی پرید، قرار نبود کسی دراین‌باره چیزی بفهمه. می خواستن بگن ییبو بعد یک رابطه یک‌شبه با ژان حامله شده ولی انگار اون دختر از قبل قدم هاش رو برای خراب کردن زندگی ژان برداشته بود. یانگزی فکر نمی کرد ژوانیی انقدر زود دست به کار شده باشه

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now