last part

1.8K 360 70
                                    

صدای فریاد ییبو ماشین رو پر کرده بود. ماشین‌ به سرعت ماشین‌های دیگه رو پشت سر می‌گذاشت. یوبین از توی آینه به زوجی که صندلی عقب نشسته بودن نگاهی انداخت. بالاخره بچه داشت به دنیا می‌اومد، بچه‌ای که باعث آشنایی اون دوتا شده بود و به دنبالش ماجراهای زیادی براشون پیش اومده بود. 

یوبین نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از دستای ییبو که داشت از درد موهای ژان رو می‌کشید، گرفت. نمی‌دونست موقعی که بچه خودش هم دنیا میاد فن‌شینگ اینجوری خشن می‌شد یا نه. 

:یی...ییبو نفس عمیق بکش، نفس عمیق بکش 

صدای فریاد ییبو بلند شد: احمق نمی‌تونم… درد دارم، همه‌ش تقصیر توئه. دیگه نمی‌ذارم حام… لعنتی… حامله‌م کنی 

ژان صورتشو با فشار دستای یببو توی موهاش جمع کرد.

:ییبو عزیزم اگه همینجوری موهامو بکشی تا اونجا کچلم می‌کنی

ییبو نگاهی که خشم ازش می‌بارید به ژان انداخت خواست ژان رو متهم به این کنه که موهاش از درد ییبو براش مهم‌تره اما کلمات با دردی که توی شکمش پیچید از ذهنش فراری شد. قرار نبود بچه انقدر زود به‌دنیا بیاد هنوز یک هفته مونده بود ولی انگار پسر کوچولوشون برای به‌دنیا اومدن عجله داشت. 

ژان به پسر نگاه کرد، می‌دید که چه‌طور از درد عرق کرده. دردی که نشونه‌ی به‌دنیا اومدن بچه‌شون بود. توی اون لحظه بود که حس کرد ممکنه قلبش از سینه بیرون بیاد، اون واقعا عاشق این امگا بود. ییبو آروم آروم پا به قلبش گذاشته بود و حالا تمام وجودش رو ازآن خودش کرده بود. اجازه داد احساسش در قالب واژه‌ها روی زبانش جاری بشه

: دوست دارم ییبو، تو از پسش برمیای. عاشقتم، قول می‌دم تو و پسرمون رو خوشبخت کنم 

ییبو نفس عمیقی کشید، درد داشت دیوونه‌ش می‌کرد اما کلمات ژان را شنید. دستشو از موهای آلفا جدا کرد و به جاش دستش رو گرفت.

:منم. منم عاشقتم 

یوبین لبخندی زد، خوشحال بود ژان و ییبو بعد از تمام اون ماجراهایی که چند ماه پیش پشت سر گذاشته بودن لیاقت یک زندگی آروم و پر از عشق رو داشتن. حالا که ژوانیی و یانگزی زندان بودن و خانواده‌ی ژان ییبو رو پذیرفته بودن همه چیز داشت مسیر درست خودش رو می‌رفت و آلفای جوان می‌دونست  خوشبختی دوستش با به‌دنیا اومدن بچه‌ش کامل می‌شه. 

.

.

.

ژان دستاش رو توی هم قفل کرده بود. ییبو توی اتاق عمل بود، فن‌شینگ قول داده بود اتفاقی برای ییبو و بچه نمی‌افته. 

دستی روی شونه‌ی ژان نشست: نگران نباش حال هر دوشون خوبه 

ژان به دنیل که سعی داشت استرسش رو پنهان کنه نگاه کرد. توی این مدت با چلسی و دنیل بیشتر آشنا شده بود و رابطه‌شون خیلی نزدیک شده بود. اون دوتا کسایی بودن که توی این سال‌ها ییبو رو تنها نگذاشته بودن و حالا هم کنارش بودن. 

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now