part 20

1.5K 362 33
                                    

چشم که باز کرد، اولین چیزی که حس کرد رایحه قوی یک آلفا بود. سرش رو چرخوند و ژان رو دید که داشت به پرونده ای که توی دستش بود نگاه می کرد و یوبین هم کمی دورتر ایستاده بود و با فن شینگ حرف می زد. خواست بلند شه ولی سرش درد می کرد، آروم نالید. ژان سرش رو بلند کرد 
: بیدار شدی؟ 
فن شینگ بلافاصله به طرفش اومد: خوبی؟ 
ییبو به کمک امگا نشست : آره... من.. 
فن شینگ لبخند ملیحی زد : از حال رفتی،چیز مهمی نیست زیاد پیش میاد، رایحه ژان آرومت کرد و حالا دیگه مشکلی نداره... میخوای یک کم بیشتر استراحت کنی؟ 
ییبو سرش رو تکون داد : بهتره برم خونه 
نگاهش رو به ژان که حالا بلند شده بود و داشت پرونده رو توی کیفش می ذاشت،انداخت 
: متاسفم باعث زحمتتون شدم 
ژان سرش رو تکون داد: مهم نیست، بهتره بری استراحت کنی و مراقب بچه باشی 
فن شینگ نیم نگاهی بهش انداخت: بهت که گفتم هنوز بچه ای شکل نگرفته... ییبو دو هفته دیگه لطفا برای آزمایش برگرد و این مدت هم مراقب باش 
ییبو سرشو تکون داد : ممنون 
ییبو از روی تخت پایین اومد، به محض گذاشتن پاش روی زمین دردی از مچ پاش شروع شد و تا بالا تیر کشید. صورتش کمی از درد توی هم رفت ولی اجازه نداد کسی متوجه بشه، اون به این درد دیگه عادت کرده بود. 
: یوبین می رسونتت خونه 
با شنیدن صدای ژان سرش رو تکون داد : نه اصلا خودم میرم 
ژان فقط چند بار ییبو رو دیده بود ولی می تونست حدس بزنه از اون آدم های مستقلیه که دوست داره خودش همه کاراش رو انجام بده. 
: توی این وضعیت بهتره به حرفم گوش بدی 
ییبو به زحمت مانع خودش شد که به ژان نگه براش تعیین تکلیف نکنه. اخمی روی صورتش نشست 
: خودم می تونم تاکسی بگیرم 
ژان دستی به موهاش کشید و آهی کشید : من توی ماشین منتظرم 
ییبو با دهن باز به بیرون رفتن آلفا نگاه کرد. صدای خنده ی فن شینگ رو کنارش شنید :ژان از اون آدماس که هر چی بیشتر باهاش بحث کنی بیشتر لج می کنه... منم به عنوان دکترت باهاش موافقم بهتره بذاری برسونتت
ییبو نه بخاطر حرفای ژان، بلکه برای توصیه فن شینگ سوار ماشین شد. چند دقیقه اول هیچکدوم چیزی نگفت، یوبین حواسش به رانندگی بود و ییبو هم از پنجره بیرون رو نگاه می کرد. سعی داشت به چیزی فکر نکنه. اینکه قرار بود بچه آلفایی رو که کنارش بود بدنیا بیاره و الان اسپرم اون مرد رو توی خودش داشت، واقعا معذبش می کرد. 
: پس تو از اون آدمای لجبازی؟
ییبو صورتش رو به طرف ژان چرخوند. ژان با ابرویی بالا انداخته منتظر شنیدن جواب ییبو بود. ییبو نگاهش رو از آلفا گرفت 
:من فقط دوست ندارم کسی بهم دستور بده یا باعث دردسر بقیه بشم 
ژان گوشه های لبش رو پایین انداخت : جالبه،بیشتر امگاها دوست دارن آلفاها ازشون مراقبت کنن
ییبو اخمی کرد : خیلیاشونم دوست ندارن... فقط امگا بودن دلیل بر ضعیف بودن نیست 
ژان سرشو تکون داد، به نظر ییبو عقاید خاص خودش رو داشت. 
: خب مخالفتی نمی کنم، چون می دونم امگاهای مثل تو وجود دارن 

محله ای که ییبو توش زندگی می کرد، با جایی که ژان ازش اومده بود خیلی فرق داشت. آپارتمان های قدیمی و خیابونای نه چندان تمیز اخمی به صورت ژان آورد. نمی تونست اجازه بده ییبو دوران بارداری رو اونجا بگذرونه. ییبو از سر تشکر لبخندی زد 
: ممنونم که منو رسوندین 
اون دو آلفا رو برای قهوه یا هر چیزی به خونه ش دعوت نکرد،به هر حال عادت هم نداشت کسی جز چلسی و دنیل رو توی خونه ش راه بده. قبل از اینکه در ماشین رو ببنده صدای ژان رو شنید 
: نصف مبلغ به حسابت واریز شده، بقیه ش رو هم بعد مثبت بودن آزمایش واریز می کنم 
ییبو جا خورد، قرار نبود به این زودی پولی دریافت کنه. فکر می کرد پول رو بعد بدنیا اومدن بچه می گیره. ژان به چهره ی متعجب ییبو نگاه کرد 
: به هر حال اینبار نشد،بارهای بعدی هم می تونیم امتحان کنیم... تو قراره بچه ی منو بدنیا بیاری 
ییبو در رو بست و قدمی عقب برداشت،نمی دونست باید چه عکس العملی نشون بده. می دونست اون مقدار پول برای ژان هیچی نیست. پولی که ییبو حاضر بود براش هر کاری کنه شاید هزینه ی یکی از سفرهای شیائو ژان بود. ییبو دستش رو روی شکمش گذاشت، اون قرار بود بچه ای رو به این دنیای بی رحم بیاره که سقف رویای بعضی ها کوتاه ترین پله برای بقیه بود. حداقل این بچه جایی بزرگ می شد که برای رسیدن به آرزوهاش فقط کافی بود دستش رو دراز کنه. 



دو هفته برای ییبو پر از استرس بود، با وجود اینکه نمی خواست مضطرب باشه اما نمی تونست به این فکر نکنه که جواب آزمایشش چی میشه. امگاها خیلی زودتر از بناها و آلفاهای ماده نشونه های بارداری رو بروز می دادن. با پولی که ژان بهش داده بود،. بالاخره بعد از یک سال تونسته بود قرضش رو پس بده.

کابوسی که یکسال زندگیش رو ازش گرفته بود خیلی راحت به دست شیائو ژان کنار زده بود. ییبو عرق دستش رو با شلوارش پاک کرد و وارد کلینیک شد. جیانگ مثل بارهای قبل با لبخند بهش خوشامد گفت. اونجا با مریض هاشون اونقدر صمیمی رفتار می کردن که احساس راحتی داشته باشن. 
: سلام ییبو خوش اومدی... دکتر و آقای شیائو منتظرت هستن 
: سلام جیانگ... ممنونم 
جیانگ اونو به طرف اتاقی که برای بار اول ژان رو ملاقات کرده بود، راهنمایی کرد. در که باز شد اولین چیزی که دید یانگزی بود که خودشو به ژان چسبونده بود و سعی داشت خودش رو براش لوس کنه، البته ییبو معتقد بود دختر توی کارش داره زیاده روی می کنه. اینو می شد از چهره ی فن شینگ فهمید. 
فن شینگ با دیدن ییبو لبخندی زد : خب ییبو هم اومد 
:آره خیلی هم دیر اومد 
فن شینگ سعی داشت یانگزی رو نادیده بگیره،سرشو جلو برد و در گوش ییبو گفت 
: سعی کن وانمود کنی اصلا وجود نداره اینجوری تحملش راحت تره 
ییبو لبخند زد و سری تکون داد. روی صندلی کمی دورتر از ژان نشست. هر دو کوتاه سلامی به هم کردن، نگاهشون روی پاکتی که جلوی فن شینگ بود قفل شد. دکتر جوان که می تونست اضطراب و انتظار رو توی چشماشون ببینه، پاکت رو باز کرد. بیشتر از اینکه نگاهش روی ژان و ییبو باشه، منتظر دیدن عکس العمل یانگزی بود. خودش هم نمی دونست چرا اونجوری خبر رو گفت، شاید از ته دلش می خواست چیزی که میگه رنگ واقعیت می گرفت 
: بهتون تبریک می گم،ژان و ییبو شما دارین بچه دار می

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now