part 29

1.4K 344 71
                                    

هنوز یخ بین‌شون آب نشده بود، اتفاقی که اون شب افتاده بود، به ضخیمی این یخ اضافه می‌کرد. هر چقدر هم که از حرف زدن درباره‌ش طفره می‌رفتن بازم نمی‌تونستن بهش فکر نکنن.
ژان توی پارکینگ یکی از مراکز بزرگ خرید، پارک کرد. ییبو نفس عمیقی کشید
: نیازی به خرید ندارم
ژان کمربندش رو باز کرد: توی قرارداد ذکر شده باید مراقبت باشم و منم دارم به قرارداد عمل می‌کنم
ییبو آهی کشید: من به اندازه کافی لباس دارم
ژان سرش رو به طرف امگا چرخوند. عزت نفس امگا رو تحسین می‌کرد، مطمئن بود خیلی‌های دیگه آرزوشون بود که بچه‌ی شیائو ژان رو باردار می‌شدن و توی اون نه ماه تا می‌تونستن ازش پول می‌گرفتن. اما ییبو اینجوری نبود، اونقدر درباره‌ی ییبو تحقیق کرده بود که از تصادفش، مرگ مادرش و هزینه‌های بیمارستان خبردار بشه، هر چند قرار نبود ییبو چیزی از این تحقیق درباره‌ گذشته‌ش چیزی بفهمه.
: ییبو، چند وقت دیگه شکمت بالا میاد و لباسات تنگ می‌شن… همین الان هم تنگن
اخمی روی صورت ییبو نشست: خودم از پس خرید لباسام برمیام، صدقه نمی‌خوام
ژان نمی‌خواست از رایحه‌ش روی یک امگای حامله، اونم پدر بچه‌ش، استفاده کنه. سعی کرد با چند تا نفس عمیق خودشو آروم کنه.
: خب من برای تو لباس نمی‌خرم، برای پدر بچه‌م لباس می‌خرم
ییبو دهنشو باز کرد، اون آلفا از هر کسی که می‌شناخت لج‌بازتر بود. چطور می‌تونست با منطقی اینجوری ییبو رو متقاعد کنه؟ شاید به خاطر هورمون‌های حاملگی بود که حوصله نشستن و بحث کردن با شیائو ژان رو نداشت. زیر لب زمزمه کرد
: امیدوار بچه مثل تو لج‌باز نشه
ژان از روی رضایت لبخندی زد. مثل اینکه ییبو برعکس خودش خیلی اهل بحث کردن نبود. دوشادوش هم وارد مرکز خرید شدن.
: می‌دونستی اینجا هم برای خانواده‌ی منه؟
ییبو با حیرت سرش رو تکون داد. هیچ‌وقت سمت این مرکز خرید نیومده بود چون می‌دونست چقدر اجناس اونجا گرونن و حالا داشت با وارث شرکتی که صاحب اونجا بود راه می‌رفت.
: شوخی می‌کنی؟
ژان سرش رو تکون داد: چرا باید شوخی به این بی‌مزگی کنم؟
ییبو خواست بگه چون همه‌ی شوخیاش بی‌مزه‌ن ولی فقط سری تکون داد و اجازه داد ژان اونو به طرف یکی از بزرگ‌ترین مغازه‌ها ببره. احساس آلیس در سرزمین عجایب رو داشت. اون همه اجناس گرون‌قیمت و ویترین‌های لوکس، می‌تونست هر چیزی رو انتخاب کنه ژان براش می‌خره، چیزایی که قبلا حتی می‌ترسید بهشون فکر کنه. ولی ییبو فقط می‌خواست چند تا لباس ساده بخره و برگرده خونه. این میل زیاد به برگشتن با دیدن مغازه‌ای که لباس‌ها و وسایل مخصوص هیت می‌فروخت، به طرفش هجوم آورد. امیدوار بود ژان  متوجه چیزی که اون دیده بود، نشه. محض رضای خدا چرا باید جایی به اون شیکی همچین مغازه‌ای باشه؟ البته با دیدن اون همه امگایی که وارد مغازه می‌شدن تقریبا جوابش رو رفت.
از آستین ژان گرفت و به سرعت قدم‌هاش اضافه کرد.
: می‌شه یک کم تندتر راه بری؟
ژان بی‌خبر از همه جا کاری رو که ییبو خواسته بود انجام داد.

خرید با شیائو ژان چیزی بود که نمی‌خواست دیگه انجامش بده. امگای جوان دست به کمر ایستاده بود و به ژان نگاه می‌کرد.
:من اون لباسو نمی‌پوشم
ژان به بلوز دستش نگاه کرد: چرا؟ راحته که
ییبو نفس عمیقی کشید، سعی داشت عصبانیت خودش رو کنترل کنه، مطمئن بود این بار ربطی به هورمونای حاملگی نداره، شیائو ژان به طور ذاتی استاد عصبانی کردن ییبو بود.
: اون لباس بیشتر به درد پیرمردا می‌خوره
ژان به بلوز بافت نارنجی دستش نگاهی انداخت، نمی‌فهمید چرا ییبو هر لباسی که انتخاب می‌کرد بهش چشم غره می‌رفت؟
: ولی اینا برای تو خونه خیلی راحتن
ییبو مکثی کرد و به سر تا پای مرد کت و شلوار پوش نگاهی انداخت.
: نگو که خودت تو خونه از این لباسا می‌پوشی
ژان شونه‌ای بالا انداخت و برای بار چندم تکرار کرد.
: خیلی راحتن
ییبو سرش رو تکون داد: اصلا نمی‌خوام به اینکه با این صورت از این لباسا می‌پوشی فکر کنم
ژان نیشخندی زد: به نظرت جذابم
ییبو آهی کرد: چه فایده که رو مخی
پسر جوان چند تا لباس برداشت. ژان با دیدن لباسای دستش اخمی کرد.
: نه نه قرار نیست اون لباسای تیره رو بپوشی
: چرا؟
ژان به طرفش رفت و با چهره‌ی حق به جانبی بهش نگاه کرد.
: مگه نمی‌دونی لباس‌های رنگی روی روحیه بچه تاثیر داره
چشمای ییبو گشاد شد: اینارو کی گفته؟
ژان گلوشو صاف کرد: تو یه مقاله خوندم، خیلی هم علمی بود و البته به زبان فرانسوی
ییبو چندتا لباس با رنگ‌های روشن برداشت و غرولندی کرد.
: بفرما، راضی شدی؟
ییبو به طرف اتاق پرو رفت ولی ژان دستشو گرفت. از نگاهی که ژان داشت، می‌شد فهمید پیشنهاد مسخره‌ی دیگه‌ای داره. ییبو با دیدن لباس خوابی روش عکس خرس بود، اخمی کرد.
: اگه می‌خوای  زنده از مغازه بیرون بری بهش فکر نکن

بعد خرید لباس و البته کلی جر و بحث از مغازه بیرون اومدن. به خودشان که آمدند مقابل ویترین مغازه‌ای که لباس‌های نوزاد در آن خودنمایی می‌کرد، ایستاده بودند.
ژان نیم‌نگاهی به ییبو انداخت.
:ییبو؟!
لبخند تلخی روی لبش نشست. احساسی عجیب توی دلش گره خورد.
: نگران نباش، خودم می‌دونم هیچ سهمی از این بچه ندارم
.
.
.
نور کم رمغ غروب پاییزی از لا به لای پرده روی بدن‌های عریان روی تخت، می‌تابید. فن‌شینگ به سقف خیره شده بود، یوبین دستشو دور کمرش خلقه کرد و بوسه‌ای به موهاش زد.
: به چی فکر می‌کنی؟
فن‌شینگ نمی‌دونست چیزی که مدته‌ها بود ذهنشو درگیر کرده بود، به زبون بیاره یا نه. بالاخره تردید رو کنار گذاشت
: چرا هیچ‌وقت بدون کاندوم انجامش نمی‌دی؟
یوبین از این حرف جا خورد، روی آرنجش بیدار شد و به ‌چهره‌ی دوست‌پسرش خیره شد.
: ولی اونجوری…
فن‌شینگ لب گزید: می‌دونم، ممکنه حامله بشم و من واقعا می‌خوام که این اتفاق بیفته
لبخندی روی لب یوبین نشست: خب هنوز هم دیر نشده
امگای جوان به آلفا نگاه کرد: تو مشکلی نداری که بچه‌دار بشیم؟
یوبین خم شد و پیشونی فن‌شینگ رو بوسید: با تمام وجودم خوشحال می‌شم که بچه منو باردار بشی

سلام سلام جادوگر موقرمزم
دوستان شروع به آپ یک فیک جدید کردم که کامل نوشته شده.
از این به بعد هارت بیت رو سریع‌تر می‌نویسم ولی خب آپ شدنش بستگی به استقبال شما داره.
ممنون

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now