با رفتن یانگزی از اتاق بالاخره می تونستن درباره ی موضوع اصلی حرف بزنن.
ژان دستاشو مقابل سینه ش قفل کرده بود و به امگای مقابلش نگاه می کرد. قبل از اومدن به اونجا چند تا چیز بود که می خواست امگایی که انتخاب می کنه داشته باشه.
1. زیبایی
3. شخصیت محکم
4. هوش و استعداد
5. مهربونیشیائو ژان از اون آلفاهای بود که همه ازش می ترسیدن، در عین حال به عنوان یکی از خیرترین افراد کشور شناخته می شد. کارهای خیریه ی ژان بخاطر شهرت نبود، اون واقعا دوست نداشت بقیه رو توی فقر ببینه. و حالا امیدوار بود بچه ش هم این خصوصیت رو داشته باشه.
نمی تونست به همین زودی درباره ی خصوصيات اخلاقی ییبو نتیجه گیری کنه ولی حداقل از نظر ظاهری ییبو آدم مناسبی بود. به علاوه اینکه پسر قبل از تصادفش کارهای زیادی می کرده.
: اگه این روی همه چیز به توافق برسیم می خوام کاملا به حرفای من گوش بدی
ییبو نفس عمیقی کشید و جواب داد : تا زمانی که با آزادی های شخصیم مغایرتی نداشته باشه
ژان نیشخند زد : مثلا؟
ییبو لب گزید، می دونست توی موقعیتی نیست که شرط و شروط بذاره اما هنوز هم یک سری چیزا بودن که بهشون اهمیت می داد.
: می خوام حداقل تا چند ماه اول به کار کردنم ادامه بدم، می خوام تنها زندگی کنم، دوستای زیادی ندارم اما همونایی که دارم رو می خوام ملاقات کنم، و اینکه نمی خوام بخاطر فقیر بودنم باهام بدرفتاری بشه
ژان ابرویی بالا انداخت : تو پسر سرسختی هستی مگه نه وانگ ییبو؟
ییبو شونه ای بالا انداخت : توی دنیایی که من توش زندگی می کنم برای زنده موندن باید سرسخت بود
ژان آرنجش رو روی میز گذاشت و به ییبو نگاه کرد، حتی یکساعت هم نشده بود که همدیگه رو دیده بودن ولی اون داشت به این نتیجه می رسید ییبو شخصیت جالبی داره.
: و تو توی چه دنیایی زندگی می کنی؟
ییبو لبخند کمرنگی زد : دنیای امگاهای عادی و تنها
YOU ARE READING
Heartbeat (completed)
Fanfiction✍ ییبو امگایی که زمانی رویای رقص داشته ولی توی یه تصادف مجروح میشه و رویاش برای همیشه از دست میده. و حالا داره با هزینه های بیمارستان و زندگی دست و پنجه نرم می کنه. شیائو ژان آلفایی ثروتمند که باید به خواسته مادربزرگش سریع بچه دار بشه تا بتونه رئیس...