part 37

1.5K 366 135
                                    

برف آروم آروم روی زمین می‌نشست، احتمالا تا چند ساعت دیگه همه جا سفید پوش می‌شد. باد سردی می‌وزید و نوید شبی سردتر رو می‌داد.

ییبو لنگ لنگان به طرف فروشگاه می‌رفت. اوت‌قدر توی خونه نشسته بود که دیگه حوصله‌ش سر رفته بود. هنوز چند قدم برنداشته بود که برف شروع به باریدن کرده بود با این‌حال به خونه برنگشت. 

با احتیاط قدم بر‌می‌داشت. هر چی وزنش بیشتر می‌شد، به پاش هم فشار بیشتری می‌اومد و درد توی ناحیه پاش گاهی غیرقابل تحمل می‌شد، اما به خاطر خوک کوچولو مسکن نمی‌خورد و ترجیح می‌داد درد رو تحمل کنه. اون و درد مدت‌ها بود با هم دوست بودن. دردی که توی پاش بود اونو از فکر کردن به دردی که توی قلبش داشت، دور می‌کرد. 

: هی سلام 

به طرف صدا برگشت و چهره‌ی تقریبا آشنایی دید. کمی فکر کرد تا یادش اومد اون چهره رو کجا دیده. اخمی روی صورتش نشست. در جواب آلفای مقابلش فقط سری تکون داد.

: باورم نمی‌شه اینجا دیدمت، این مدت داشتم بهت فکر می‌کردم 

ییبو هم باورش نمی‌شد، اون آلفا تمام این مدت رو بهش فکر کرده بود. ییبو خیلی از حرف زدن با غریبه‌ها خوشش نمی‌اومد، به‌خصوص اگه اون غریبه الفایی باشه که با وجود باردار بودنش بهش پیشنهاد بده.

: داری جایی می‌ری؟ می‌خوای برسونمت؟ 

ییبو به تکون دادن سرش بسنده کرد. اون الفا کم‌کم داشت عصبانیش می‌کرد، فقط امیدوار بود تنهاش بذاره. ییبو به راه رفتن ادامه داد و آلفا که انگار اصلا بی توجهی ییبو براش مهم نبود، باهاش هم‌قدم شد.

: بچه کی به دنیا میاد؟ می‌دونی من عاشق بچه‌هام. راستی اسم من چانگووکه 

ییبو سر جاش ایستاد و نگاهی به آلفایی که حالا می‌دونست اسمش چانگووکه انداخت. 

:ببین من هیچ علاقه‌ای به رابطه یا حتی گفت‌و‌گوی ساده با تو ندارم. پس تنهام بذار 

چانگووک لبخندی زد، از اون لبخندای مصنوعی که حال ییبو رو به هم میزدن. 

: راستش من خیلی ازت خوشم اومده، چرا بهم یک شانسی نمی‌دی؟ 

ییبو به سر تا پای مرد نگاهی انداخت. البته که اون مرد جذاب بود، اما حتی ذره‌ای ییبو رو جذب خودش نمی‌کرد. 

: من اهل دادن شانس به هر کسی نیستم 

: ولی بهت قول می‌دم اگه بهم شانس آشنایی بدی، هر جور که

ییبو دندوناش رو روی هم فشرد. دونه‌های برف روی کلاه و و شونه‌هاش می‌نشست. سردش بود و درد پاش داشت اذیتش می‌کرد. حوصله‌ی سر و کله زدن با این آلفا رو نداشت 

: ببین، من ازت خوشم نمیاد پس تنهام بذار… نمی‌خوای که به پلیس زنگ بزنم؟ 

چانگووک هنوز اون لبخند کزایی رو روی لب داشت. دستش رو بالا برد و برف رو از روی کلاه ییبو کنار زد.

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now