part 39

1.5K 359 65
                                    

آدم‌ها معمولا برای خودشون کاخ‌هایی رویایی می‌سازن، جایی که بتونن از واقعیت فرار کنن و بهش پناه ببرن. این کاخ برای هر کسی یک‌جوره؛ برای چلسی یک ون مسافرتی که باهاش دور دنیا رو می‌گرده، برای دنیل یک پنت هاوس توی زادگاهش لندن که بتونه شب‌ها بیگ‌بن رو ببینه. برای ییبو اما یک خونه بیرون شهر بود شاید یک مزرعه که بتونه از شلوغی شهر دوری کنه. این مزرعه رو وقتی بچه بود توی ذهنش ساخته بود، اما هر بار با مشت و لگدهای پدرش فرومی‌ریخت. بزرگتر که شد آرزوش این بود که با مادرش توی همچین مزرعه‌ای زندگی کنه.
هنوز هم دلش یک مزرعه می‌خواست، گاهی به خودش اجازه می‌داد خودش رو به همراه خوک کوچولو و ژان توی اون مزرعه تصور کنه. آدم گاهی نیاز داره کمی از واقعیت فاصله بگیره و غرق رویاهاش بشه، همین رویاهایی که به اندازه‌ی ستاره‌ها دست‌نیافتنی به نظر میان تنها راه فرار از اون حس وحشتناک تنهاییه.
ییبو دستشو روی شکمش گذاشت، پسرش داشت توی وجودش زندگی می‌گرفت. لبخندی زد، حالا که می‌دونست خوک کوچولو پسره راحت‌تر می‌تونست تصورش کنه.
با صدای زنگ در روی کاناپه نیم‌خیز شد، زنگ برای بار دوم فضای آپارتمان رو پر کرد. از جاش بلند شد و به طرف در رفت. انتظار دیدن چلسی یا دنیل رو داشت، اما ته دلش امیدوار بود ژان رو ببینه. انگار کائنات اون شب می‌خواست کمی اونو خوشحال کنه، چون وقتی در رو باز کرد ژان رو مقابلش دید.
ییبو به ژان و چند نفری که کنارش ایستاده بودن نگاهی انداخت.
:ژان؟!
ژان لبخندی که دندوناش رو نشون می‌داد روی لب داشت، با سر به آدمایی که همراهش بود اشاره کرد
:ببرین‌شون داخل
ییبو کنار ایستاده بود و به درخت کاجی که مقابل پنجره جا خوش کرده بود، خیره مونده بود. با صدای بسته شدن در سرش رو چرخوند، حالا فقط خودش و ژان اونجا بودن.
:این چیه؟
ژان دست به کمر، با لبخندی از رضایت کتارش ایستاده بود و به درخت چشم دوخته بود.
:درخت کریسمس
ییبو آخرین باری رو که درخت کریسمس توی خونه‌ش داشت به یاد نمی‌آورد. اون سال‌های کودکی اون‌قدر دور به نظر می‌رسید که حتی نمی‌دونست همه چیز واقعی بوده یا رویایی که توی عالم بچگی برای خودش ساخته.
ژان پالتوش رو درآورد و روی کاناپه انداخت، به طرف جعبه‌ای که کنار درخت بود رفت و روی زمین زانو زد. در جعبه رو باز کرد، هر چیزی رو که برای تزئین درخت لازم بود، می‌شد توی اون جعبه پیدا کرد. سرش رو به طرف ییبو، که هنوز سر جاش خشکش زده بود، چرخوند
: بیا سه تایی تزئینش کنیم
سایه لبخندی روی لب امگا نشست، سرش رو تکون داد و به طرف ژان رفت. به زحمت کنار آلفا نشست. نگاه ژان همه‌ی حرکات ییبو رو تعقیب می‌کرد و در نهایت نگاهش روی شکم ییبو نشست.
پسر جوان‌تر به زحمت چهارزانو روی زمین نشست. کمی چشماش رو تنگ کرد و به وسایل توی جعبه خیره شد
: من خیلی توی تزیین کردن چیزا خوب نیستم
ژان دستشو روی شونه‌ی پسر گذاشت: منم همین‌طور، ولی خب با هم یه کاریش می‌کنیم
ییبو سر تکون داد، هر دو برای لحظاتی غرق تماشای وسایل شدن، به درخت کریسمس رویایی‌شون فکر کردن. ژان سرش رو به طرف ییبو چرخوند، لبخندی که روی لبش داشت به اندازه‌ی چراغ‌های بزرگ‌ترین درخت کریسمس وسط میدون شهر درخشان و نورانی بود.
: دوست داری چه‌ جوری باشه؟
ییبو صادقانه لبخندش رو جواب داد
: دوست دارم بدرخشه
ژان دستش رو توی جعبه برد و چند تا گوی بیرون آورد.
:  خب یک چیزی درست می‌کنیم که حسابی بدرخشه

Heartbeat (completed) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora