به بیرون چشم دوخته بود. بارون از شب پیش بی امان میبارید. صبح دنیل دنبالش اومده بود و به لطف اون آلفای انگلیسی خیس نشده بود.
چلسی بهش گفته بود میتونه اون روز هم مرخصی بگیره ولی ییبو نمیخواست بیشتر از این باعث دردسر دوستاش بشه. چند روز گذشته رو به خاطر هیتش سرکار نیومده بود.
اینبار اونقدر عاقل بود که به ژان زنگ نزنه و یک آبروریزی دیگه راه نندازه. اولین باری که توی بارداری هیت شده بود براش درسی شده بود که دیگه گوشیش رو خاموش کنه. و دو بار بعدی به توصیه چلسی برای نگاه کردن به فیلمای پورن عمل کرده بود. نمیخواست قبول کنه ولی ته دلش میدونست این دو بار به اندازه وقتی که با صدای ژان ارضا شده بود، لذت نبرده بود.
سه ماه، بچهی توی شکمش سه ماهه بود. باید شش ماه دیگه هم با این بچه زندگی میکرد و تلاش کنه به بچه وابسته نشه.
در فروشگاه باز شد و زنی که داشت چترش رو جمع میکرد وارد شد. نگاه ییبو ناخودآگاه روی شکم زن چرخید. اون زن حامله بود. تمام مدتی که مشتری داشت سبد خریدش رو پر میکرد ییبو زیرچشمی به شکمش نگاه میکرد. شکم زن اونقدر بزرگ شده بود که ییبو حدس میزد زن توی ماههای آخر بارداریش باشه. این روزها هر جا آدم حاملهای میدید نمیتونست مانع خودش بشه که به شکمش نگاه نکنه.
زن که جلوی پیشخان اومد ییبو گلوش رو صاف کرد، نمیدونست این میل صحبت با زنها و امگاهای حامله از کی شروع شده بود.
: به زودی بدنیا میاد؟
زن دستش رو روی شکمش گذاشت و لبخندی زد، یعنی ییبو هم میتونست روزی با فکر کردن به بچهش اینجوری لبخند بزنه؟
: دو ماه دیگه، زیادی سنگین شدم ولی دکترم گفته بهتره فعالیت داشته باشم
انگار که زن منتظر یه اشاره بود تا درباره حاملگیش حرف بزنه.
: بچه دوممه ولی خب بازم حس عجیبیه که یکی رو توی شکمت بزرگ کنی
یییو سر تکون داد: آره عجیبه
زن به دفتری که توی دست ییبو بود، اشاره کرد: برای اولی هم همینکار رو کردم، دوران بارداریم براش نامه مینوشتم تا وقتی بزرگ شد بهش بدم بخونه
ییبو لبخند زد، لبخندش غم درونش رو فریاد میزد، شاید اگه زن کمی بیشتر نگاش میکرد میتونست فریادش رو بشنوه.
ییبو بیرون رفتن زن رو دید که زیر بارون چارش رو باز کرده بود و به طرف آلفایی که کمکش کرد سوار ماشین بشه، رفت.
نگاه ییبو روی قفسهای که پر از دفترچههای طرحدار بود، لغزید. چلسی عاشق لوازم تحریر بود و یه قفسه از دفترچهها توی فروشگاه خودنمایی میکرد. سرش رو تکون داد. حتی فکرش هم خندهدار بود، نوشتن نامه وقتی کسی قرار نیست بخونتش چه فایدهای داره؟ احتمالا بچهش در آینده حتی اسمش رو هم نمیدونست. سهمش از این نه ماه همینقدر کم بود.
در فروشگاه دوباره باز شد و اینبار چندتا آلفا وارد شدن. اخمی روی صورتش نشست. ییبو اونقدر توی اون فروشگاه کار کرده بود که بتونه مشتریهای دردسرساز رو تشخیص بده.
آلفاها به طرف یخچال نوشیدنیها رفتن و چند تا آبجو برداشتن. همونجا درشون رو باز کردن. یییو از گوشه چشم نگاه کرد که چطور اونا خوراکیهای مختلفی رو از قفسهها بر میداشتن، بازش میکردن و همونجا میخوردنش.
نفس عمیقی کشید، از جاش بلند شد و به طرف آلفاهایی که به طرف خروجی میرفتن، قدم برداشت
: باید حساب کنید
یکی از آلفاها به سر تا پاش نگاهی انداخت، ییبو نگاه تحقیرآمیز یک آلفا به امگا رو میشناخت و همین باعث میشد عصبانی بشه.
: چی گفتی؟
ییبو با سر به صندوق اشاره کرد: باید پول چیزایی که خوردی رو بدی
صدای خندهی اون خرابکارها بلند شد: فکر مردی ما به حرف یه امگا اهمیتی میدیم
ییبو دستاش رو مشت کرد: برام مهم نیست آلفا یا هر کوفت دیگهای هستی، باید پول چیزایی رو که خوردین، بدین
ییبو تونست برق چیزی رو توی دست یکی از آلفاها ببینه.
چاقو!
مغزش برای لحظهای قفل شد و فقط یک فکر همهی ذهنش رو پر کرد
" از بچه مراقبت کن"
دستشو روی شکمش گذاشت و قدمی عقب رفت، چاقو داشت به شکمش نزدیک میشد. انگار که داشت یک صحنهی آهسته رو نگاه میکرد. همه چیز داشت به کندی میگذشت تا اینکه فریادی توی فروشگاه پیچید.
ییبو به خودش اومد و سایهی دنیل رو روی شونهی خودش احساس کرد. دنیل دستای اون آلفا رو گرفته بود و جوری فشارش میداد که صدای فریاد از روی درد آلفا بلند شد.
دستی از پشت دراز شد و ییبو رو عقب کشید، ییبو به چلسی نگاه کرد.
: برو پشت صندوق
تا حالا هیچوقت چلسی رو اونقدر عصبانی و با اون لحن ندیده بود. همونجور که رئیسش خواسته بود عقب رفت، نمیخواست بچهش صدمهای ببینه.
آلفاها به طرف دنیل هجوم آوردن، ییبو تازه متوجه شد که اونا پنج نفرن و دنیل یک نفر! شاید باید به پلیس زنگ میزد. چند ثانیه بعد ییبو فقط با تعجب و حیرت به صحنهی دعوای مقابلش خیره شده بود.
دنیل به راحتی حریف اون آلفاها شده بود، یک سر و گردن از همهشون قدبلندتر بود. میدونست دنیل آلفای قوی و سرسختیه اما چلسی!؟
اون دختر جوری داشت میجنگید که انگار اینکار رو هر روز انجام میداد. چند بار پلک زد، اون پنج آلفا داشتن روی زمین از درد به خودشون میپیچیدن. چلسی خم شد، دستشو توی جیب آلفایی که به نظر سردستهشون بود، کرد و چند تا اسکناس بیرون آورد.
: اینارو به جای چیزایی که کوفت کردین برمیدارم. حالا هم گم شید بیرون، دیگه هم نزدیک مغازه من پیداتون نشه
خرابکارها انگار که دنبال همین فرصت بودن به طرف در دویدن و بدون اینکه به پشت سرشون نگاه کنن، از فروشگاه فرار کردن.
چلسی برگشت و به ییبو نگاه انداخت. حالت چشماش با چند لحظه پیش فرق داشت، دیگه از خشم خبری نبود. به جاش نگرانی توی سیاهی چشماش موج میزد.
هر دو آلفا به طرف ییبو رفتن. دنیل به ییبو کمک کرد روی صندلی بشینه. شاید اگه چند ماه پیش بود، ییبو انقدر نمیترسید اما حالا فکر اینکه ممکن بود بچهی توی شکمش آسیبی ببینه باعث میشد دستاش بلرزن. آخرین باری که انقدر ترسیده بود زمانی بود که حس میکرد داره مادرش رو از دست میده.
چلسی جلوش زانو زد و دستای لرزونش رو گرفت
: چیزی نیست، اونا رفتن. دیگه پیداشون نمیشه
ییبو فشار دست دنیل رو روی شونهاش حس کرد. آلفا داشت بهش اطمینان میداد که اون تنها نیست. ییبو لب گزید
: از اینکه انقدر ضعیفم از خودم متنفرم
چلسی دستشو روی صورت ییبو گذاشت و به چشماش نگاه کرد. چشمای دختر از اشک نمناک بود.
: دیگه هیچوقت این حرف رو نزن. تو ضعیف نیستی. توی قویترین کسی هستی که میشناسم. تو اونقدر قوی هستی که داری از این بچه مراقبت میکنه. وانگ ییبو تو از نصف آلفاهایی که میشناسم قویتری
دنیل موهای پسر کوچیکتر رو به هم ریخت: تو از هر دوی ما هم قویتری
.
.
.
به لیوان شیر مقابلش چشم دوخته بود، اینروزا نمیتونست زیاد غذا بخوره. با اینکه چلسی یا دنیل هر روز بهش سر میزدن و براش غذا میاوردن ولی پسر گاهی غذاها رو دست نخورده میذاشت. عذاب وجدان داشت، چلسی با وجود مشغله زیادش براش غذا میپخت و اون نمیتونست مثل گذشته ازشون لذت ببره.
یک هفته از اون اتفاق میگذشت، هر سه به این توافق رسیده بودن که بهتره ییبو چند ماه سر کار نره. چلسی یک فروشنده جدید استخدام کردهدبود ولی به ییبو اطمینان داده بود که جای اون همیشه محفوظه، چون ییبو بهترین دوستشون بود. همین جمله کافی بود تا ییبو لبخند بزنه.
لیوان شیرش رو بالا آورد، ولی چند جرعه بیشتر نتونست ازش بنوشه. صبحانه نیمه خوردهش رو روی میز رها کرد و به طرف در رفت. بعدا هم میتونست اونجارو تمیز کنه.
به محض بیرون رفتن از ساختمون ماشین ژان رو دید، نفس عمیقی کشبد و سرش رو تکون داد. امروز باید برای معاینه پیش فنشینگ میرفتن. ژان درباره اینکه دنبالش میاد چیزی نگفته بود. ییبو بدون اینکه اعتراضی کنه به طرف ماشین رفت و روی صندلی کنار راننده نشست.
یوبین نبودش و ژان خودش داشت رانندگی میکرد. ژان با لبخند گشادی بهش خیره شد، چند هفتهای از آخرین دیدارشون میگذشت.
: سلام، حالت خوبه؟
ییبو کمربندش رو بست: سلام
ژان به نیمرخ ییبو نگاهی انداخت، بدون اینکه حواسش باشه دستشو جلو برد و لپ ییبو رو گرفت
: لاغر شدی، غذا میخوری؟
ییبو تقریبا از این حرکت خشکش زد، نفس توی سینهاش حبس شد، نمیدونست باید چه عکسالعملی نشون بده.
ژان که تازه متوجه شده بود چیکار کرده، خواست دستش رو عقب بکشه، اما نرمی لپ ییبو حس دلپذیری ذاشت و دلش میخواست اون لپای سفید و نرم رو بیشتر فشار بده.
ییبو بالاخره نفسش رو بیرون داد: اگه دستت رو دوست داری بهتره برش داری
ژان با شنیدن این تهدید لبخند زد، پدر بچهش چقدر شجاع بود. دستشو عقب کشید و گلوشو صاف کرد.
: بهتره فنشینگ رو منتظر نذاریمسلام سلام جادوگر موقرمزم
از این به بعد بیشتر آپ میکنم
فیک داره به قسمتای عاشق شدن یکیشون نزدیک میشه
مرسی از کسایی که حمایت میکنن
YOU ARE READING
Heartbeat (completed)
Fanfiction✍ ییبو امگایی که زمانی رویای رقص داشته ولی توی یه تصادف مجروح میشه و رویاش برای همیشه از دست میده. و حالا داره با هزینه های بیمارستان و زندگی دست و پنجه نرم می کنه. شیائو ژان آلفایی ثروتمند که باید به خواسته مادربزرگش سریع بچه دار بشه تا بتونه رئیس...