part 22

1.4K 336 16
                                    

نشسته بود توی تاریکی، سکوت همه جای خونه نشسته بود. اطراف‌ پر از جعبه های باز نشده بود. تا حالا توی خونه ای به این بزرگی و شیکی زندگی نکرده بود. بچه که بود آپارتمان کوچیکی داشتن، وقتی پدرش ولشون کرد تنها چیزی بود که داشتن. اون هم بعد چند ماه مادرش مجبور شد بفروشه تا بتونن سرمایه یک رستوران کوچیک رو تامین کنن. 
نمیشه گفت فقیر یا پولدار بودن؛ گرسنه نمی موندن، لباساشون هم معمولا نو بود اما اونقدری هم پول نداشتن که بخوان براش رویاپردازی کنن. حداقلش همدیگه رو داشتن تا وقتی که مادرش سه سال پیش مریض شد و بعد یک سال از دنیا رفت. 
ییبو دستشو روی شکمش گذاشت، جایی که حالا یک موجود دیگه توش زندگی می کرد، بچه احتمال اندازه ی یک انگشت هم نمی شد. نمی تونست مقابل این فکر که بچه در آینده درباره ش چه فکری می کنی، مقاومت کنه. اگه می فهمید بخاطر پول بدنیا اومده و رها شده. شاید ژان هیچوقت حقیقت پشت تولدش رو به بچه نمی گفت. شاید اون بچه تا آخر عمر بدون اینکه بدونه ییبو وجود داره زندگی کنه. شاید از کنار هم می گذشتن، لحظه ای مکث می کردن و می گفتن چرا نگاه کردن به اون آدم این حس روداشت!؟ بعدش هم از کنار هم رد می شدن و اون فکر و احساس رو فراموش می کردن. 
ولی ییبو چی؟می تونست همونجوری که توی قرارداد اومده بود بعد متولد شدن بچه دیگه کاری باهاش نداشته باشه؟ اگه توی این نه ماه به بچه وابسته می شد چی؟ توی این مدت اونقدر درباره امگاهای جایگزین خونده بود که بدونه خیلی‌هاشون از همه چیز می گذشتن تا فقط بچه رو نگه دارن. ولی اون قرار نبود مثل اونا باشه، اون هیچوقت با بچه ها رابطه خوبی نداشت و مطمئن بود اون پیوند عمیق رو با بچه احساس نمی کنه. ییبو معمولا با منطقش جلو می رفت و توی این قضیه نباید احساس رو وارد می کرد.
صفحه گوشیش روشن شد و نورش روی صورتش پاشید. به پیامی که اومده بود نگاه کرد. 
“ خوبی؟ دکتر خوب بود؟ کمک نمی خوای؟” 
لبخندی زد و جواب پیام دنیل رو نوشت.
“ نگران نباش، خوبم... فردا سر کار می بینمت.” 
بلافاصله جواب پیامش اومد. 
“ مراقب خودت باش”
دنیل و چلسی فکر می کردن ییبو اینروزا داره برای پاش دکتر میره، هیچکدوم از کاری که کرده بود خبر نداشتن. نمی دونست وقتی شکمش بزرگ میشه باید چطوری باهاشون روبرو بشه، از اینکه بهشون دروغ بگه متنفر بود اونا درست زمانی که همه رهاش کرده بودن دستشو گرفتن و مراقبش بودن. بالاخره همه چیز رو براشون می گفت ولی نه به این زودی. هنوز به زمان نیاز داشت. 
روی زمین دراز کشید. هنوز شام نخورده بود، گرسنه نبود اما باید بخاطر بچه غذا می خورد، طبق قرارداد باید مراقب سلامت بچه می بود. از جاش بلند شد، از بین کارتن های روی زمین گذشت و بالاخره چراغ رو روشن کرد. آپارتمانی که براش خریده شده بود توی یکی از محله های معمولی شهر بود، توی محله آدم پولدارا نبود ولی خیلی از جایی که قبلا زندگی می کرد بهتر بود. ییبو از اینکه ژان همچین جایی براش خونه گرفته بود ممنون بود. به هر حال ترجیح می داد بین آدم های معمولی زندگی کنه. روی میز پر از قرص و ویتامین بود با یک برنامه برای مصرفشون. برنامه رو برداشت و روی یخچال چسبوند. در یخچال رو که باز کرد ابرویی بالا انداخت، به نظر می رسید یوبین یخچال رو از همه چیز پر کرده بود. آشپز خوبی نبود، معمولا چلسی براش غذا درست می کرد و بهش می داد یا یک چیز ساده می خورد. یه بسته ناگت مرغ بیرون آورد، درست کردنش سخت نبود. 

بعد خوردن غذا به این فکر کرد که باید حداقل درباره عوض کردن خونه به دوستاش بگه، ولی باید بهونه ای جور می کرد. به هر حال اونا از وضع مالی ییبو خبر داشتن، شاید چیز زیادی از قرضاش نمی دونستن ولی حداقل می دونستن که ییبو هیچوقت نمی تونه همچین خونه ای رو حتی اجاره کنه. ظرف غذا رو توی سینک گذاشت، فردا با ظرفای صبحانه می تونست بشورتشون. به طرف اتاق خوابش رفت، تخت بزرگی که اونجا بود نوید یک خواب راحت رو می داد. دیگه از خرخر پنکه سقفی هم خبری نبود. روی تخت دراز کشید و به این فکر کرد که همه چیز ارزشش رو داره، اون فقط باید یک بچه دنیا می آورد و اینجوری دیگه نه از طلبکارها خبری بود و نه از مشکلات مالی. به هر حال توی این نه ماه علاوه بر این حونه و پولی که گرفته بود ژان ماهیانه هم قرار بود برای غذا و هزینه دکتر بهش پول بده. سرش رو توی بالشش برد و با خودش فکر کرد حداقل این بچه هیچ وقت طعم فقر رو نمی چشه. 



فقط کافی بود تا چشم هاش رو ببنده اونوقت می تونست دو مردی رو که از سقف آویزون شده بودن جلوی چشماش ببینه. تکون خوردن پای پدرهاش توی تاریکی برای یک دختر ده ساله می تونست کابوسی باشه که تا هجده سال بعد هنوز هم از ذهنش پاک نشه. 
: رئیس اومدن 
از جاش بلند شد و به دختری که وارد شد نگاه کرد، آب دهنش رو قورت داد. مهم نبود چقدر جلوی ژان  وانمود کنه وقتی جلوی این دختر می ایستاد حس می کرد نمی تونه اون دختر ده ساله ی در هم شکسته رو پنهان کنه. 
: دختره ی بی عرضه 
لب گزید،دختری که مقابلش بود ازش کوچیکتر بود ولی نمی تونست در مقابل این توهین ها بایسته. 
: چطور تونستی اجازه بدی همچین اتفاقی بیفته؟ 
یانگزی به دختر نگاه کرد : من تلاش کردم مانعش بشم ولی... 
دختر دستش رو بالا برد : برای من بهونه نیار... می تونستی خودت وانمود به باردار شدن کنی، می تونستی باردار بشی و بعد سقطش کنی 
یانگزی با وحشت به دختر نگاه کرد : ولی 
دختر با انگشت به سینه ی یانگزی زد : ولی تو یه بی خاصیتی که نمی تونه کاری که ازش خواسته شده رو انجام بده، دختره ی بی خاصیت... بهتره همه چیز رو درست کنی وگرنه خودم حسابت رو می رسم 
یانگزی سعی کرد بغضش رو فروبخوره، بازم باید وانمود می کرد، به دوست داشتن ژان، به کسی که نبود، به آزار دادن اون امگایی که مثل خودش فقط یک قربانی بود. قربانی جاه طلبی بقیه. 

پ. ن خب کم کم داریم به یه سری قسمتای اصلی از داستان و گذشته شخصیت ها نزدیک میشیم😉

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now