part 23

1.4K 342 9
                                    

با احساس اولین نور صبحگاهی پلک هاش رو باز کرد. برای چند لحظه مغزش یخ زد. کجا بود؟ چرا اتاقش انقدر فرق کرده بود. همه چیز به یکباره به ذهنش هجوم آورد. اون توی خونه جدیدش بود، با بچه ای خوی شکمش. دست دراز کرد و گوشیش رو برداشت، هنوز برای آماده شدن وقت داشت. حالا خونه ش اونقدر نزدیک محل کارش بود، که بتونه پیاده بره. 
مقابل قهوه ساز ایستاده بود.  فن شینگ توی لیستی که بهش داده بود از قهوه چیزی گفته بود؟ به طرف یخچال رفت و نگاهی به برگه ی روش انداخت. اخمی روی پیشونیش نشست. خب انگار باید طبق توصیه ی فن شینگ تا چند ماه اول زیاد طرف قهوه نره. 
در یخچال رو باز کرد و از توش شیشه شیری درآورد. شیشه رو بالا کرد و غرغری کرد. 
: فکر نمی کردم انقدر سخت باشه 

باید از ژان بخاطر خرید ماشین ظرفشویی تشکر می کرد، وگرنه شستن ظرف های شام و صبحانه کلی وقتش رو می گرفت. کیف و گوشیش رو برداشت و قبل بیرون رفتن به خونه نگاهی انداخت، خونه ای که دیگه به اسم اون بود. 
مسیر محل کار تا فروشگاه بهش حس خوبی می داد. هوا کمی گرم بود و لباسش به تنش می چسبید، با این حال داشت از همه چیز لذت می برد جوری که حتی یادش رفته بود داره این مسیر رو لنگ زنان طی می کنه. وقتی رسید چلسی تازه در فروشگاه رو باز کرده بود. با دیدن پسر جوان ابرویی بالا انداخت. 
:صبح بخیر، بهتری؟ دیروز دکتر چی گفت؟ 
ییبو چشماش رو چرخوند، چلسی مثل یک مادر، نگران سلامتیش بود. با یک دست چلسی رو بغل کرد 
: صبح بخیر چیزی نیست خوبم 
چلسی از این حرکت جا خورد،ییبو خیلی اهل بغل کردن بقیه نبود. اون معمولا وقتی خیلی خوشحال بود  یا خیلی ناراحت اون و دنیل رو بغل می کرد، و خیلی کم پیش می اومد خیلی خوشحال باشه. نگرانی توی چشمای دختر عمیقتر شد 
: مطمئنی؟
ییبو لبخند زد، چلسی همه سعی اش رو کرد که لپ های پسر رو نکشه. ییبو به طرف رخت کن رفت 
: راستی خونه م رو عوض کردم، دو خیابون با اینجا فاصله داره 
چلسی با قدم های سریع به دنبال پسر رفت، ییبو چطور می تونست اون نزدیکی خونه بگیره؟ اونقدری از وضع مالی پسر خبر داشت که بدونه توان خرید یا اجاره خونه ای توی اون نواحی رو نداره. ییبو امی تونست شوکه شدن رئیسش رو متوجه بشه. گلوشو صاف کرد و دروغی رو که از دیشب بهش فکر کرده بود به زبون آورد. 
: مادرم یه دوستی داشت که براش مثل خواهر بود، چند سالی ازش خبر نداشتیم تا اینکه این اواخر فهمیدم برام یک آپارتمان به ارث گذاشته،. آخه خودش بچه یا خانواده دیگه ای نداشت 
دروغش مزه شیرینی روی زبونش به جا گذاشت، فکر داشتن کسی که برات آپارتمان به ارث بذاره خیلی بهتر از اینه بچه ای بدنیا بیاری و در ازاش پول بگیری. ییبو خیلی دروغ نمی گفت، اما وقتی دروغ می گفت خودش هم به این نتیجه می رسید که دروغگوی خوبیه. حداقل اونقدر دروغگوی خوبی بود که چلسی باورش بشه. 
چلسی مشت آرومی به بازوی پسر زد : مبارک باشه... من که جز مریضی چیزی به ارث نبردم 
: کی ارث برده؟ 
هر دو به دنیل که دستاشو جلوی سینه قفل کرده بود و منتظر جواب بود، نگاه کردند. چلسی با انگشت به ییبو اشاره کرد. 
: دوست مامان ییبو که مثل خاله اشه براش یه آپارتمان همین نزدیکی ارث گذاشته
دنیل لبخند زد، لبخندش کافی بود تا اون دوتا هم لبخند بزنن، آدمای کمی پیدا می شدن مقابل لبخند اون آلفا مقاومت کنن. 
:عالیه. خب کی مهمونی خونه جدیدت رو می گیری؟ 
ییبو خندید،. شاید همه چیز قرار بود بهتر و آسونتر از چیزی باشه که فکرش رو می کرد. 
: نظرتون درباره ی فردا شب چیه؟ 

.

نگاه های کنجکاو روی ژان ثابت مونده بود، اون همه اعضای خانواده رو برای صبحانه دعوت کرده بود. این اتفاق خیلی کم پیش می اومد و حدس اینکه ژان می خواست چیز مهمی بگه خیلی سخت نبود. ژان با لبخند به اعضای دور میز نگاهی انداخت، نگاهش روی تنها آلفای جمع، یعنی مادربزرگش ثابت موند. 
: می خوام یک خبر خیلی خوب بهتون بدم 
باید قبول می کرد دیدن صورت عموزاده ها و عمه زاده هاش موقع شنیدن این خبر حس خوبی داشت. 
:خب من دارم بچه دار میشم 
تا چند ثانیه فقط سکوت بود که اتاق رو پر کرده بود اما خیلی زود این سکوت با خنده ی مادربزرگش شکسته شد. 
:واقعا؟یانگزی حامله س؟ 
ژان سرش رو تکون داد: نه 
چهره مادربزرگش کمی تغییر کرد: پس کس دیگه ای رو حامله کردی؟ 
ژان کمی فکر کرد، خب گفتن اینکه اون ییبو رو حامله کرده چیز اشتباهی نبود، هر چند این حاملگی از طریق رابطه جنسی بوجود نیومده بود. 
:آره یک امگای پسر
یکی از عموهاش پوزخندی زد: فکر نمی کردم سراغ امگاهای مرد هم بری 

ژان گوشه های لبش رو پایین انداخت : خب من یک آلفام پس می تونم یک امگای پسر رو باردار کنم 
: یعنی رابطه ات رو با یانگزی به هم زدی؟ 
در جواب مادربزرگش سرش رو تکون داد : نه،. اون خودش از این قضیه اطلاع داره... نگران نباشید اون امگا بهترین گزینه برای بدنیا آوردن بچه منه، هم باهوشه و هم ورزشکار... سختکوش هم هست تازه خیلی هم زیباس 
قبل از اینکه مادربزرگش ازش بخواد با این امگای مرموز ملاقات کنه ژان از جاش بلند شد،متاسفم ولی من باید به یک جلسه مهم برسم شما از صبحانه لذت ببرید

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now