انگار همهی ماشینها ریخته بودن توی خیابون تا مانع رسیدن ژان به ییبو بشن. با کندی ماشینها صبر ژان هم کمتر میشد. باید به ییبو میرسید، تصویر اشکهای امگا توی ذهنش نشسته بود و دست از شکنجهش بر نمیداشت.
همه چیز به هم ریخته بود، یانگزی… اون دختر همه چیز رو به هم ریخته بود. اگر به خاطر فهمیدن هویت کسی که پشت یانگزی قایم شده بود و از طریق اون کارهای کثیفش رو میکرد، نبود، هیچوقت اون رو کنار خودش نگه نمیداشت.
مدتها به اینکه چیزی از کارهای یانگزی نمیدونه، وانمود کرده بود. شاید همین دلیلی بود که اون زن فکر کرده بود ژان متوجه نمیشه که اون ییبو رو به اونجا کشونده. یکبار دیگه تصویر اشکهای ییبو توی ذهنش نقش بست.
کلمههای ییبو مدام براش تکرار میشد. اعترافی که پر بود از درد. ییبو اون رو دوست داشت و این حقیقت مثل ایستادن زیر قطرههای بارون دلپذیر بود. امیدوار بود بتونه ییبو رو قانع کنه همه چیز نقشهی یانگزی بوده، دلش میخواست ییبو رو بغل کنه توی گوشش زمزمه کنه چهقدر از اینکه اون پسر دوستش داره به خودش میباله. مطمئن نبود عاشق ییبو شده یا نه، اما مطمئن بود از پسر خوشش میاد و میخواد اون رو کنار خودش داشته باشه. دوست نداشتن ییبو خیلی دشوارتر از دوست داشتنش بود. اون زیبا بود، نه تنها ظاهرش بلکه ژان میتونست زیبایی رو درونش هم ببینه.
محکم به فرمون چنگ زد، احساس میکرد قایقیه که وسط دریا گم شده، سردرگم بود و پر از تشویش. باید تلاش میکرد این قایقی رو که داشت خلاف جریان حرکت میکرد، به مسیر خودش برگردونه. مسیر درست خوشحالی ییبو بود، مسیری که داشت براش واضحتر میشد، یک مسیر سه نفره.
وقتی ییبو در رو باز کرد ژان تمام تلاشش رو کرد که پسر رو بغل نکنه. توی اون لحظه نباید کاملا درگیر احساسات میشد، برای اینکه ییبو رو قانع کنه همه چیز سوتفاهم بوده به منطقش هم احتیاج داشت.
:ییبو
ییبو مقابل در ایستاده بود، از حالت چهرهش میشد فهمید که اصلا انتظار دیدن ژان رو نداشت. صورت خیس اشک و چشمای ورمکردهش هزاران تیغی بود که به روح ژان فرو میرفت.
: اینجا چیکار میکنی؟
صداش به زحمت به گوش آلفا رسید، ژان متوجه رنجیدگی توی صدای پسر شد. دستاش رو مشت کرد، یانگزی باید تقاص این کارش رو میداد.
: ییبو خواهش میکنم باید باهات حرف بزنم
ییبو از جلوی در کنار رفت، از ژان عصبانی بود، قلبش شکسته بود و لایه لایه خشم و عصبانیت توی وجودش تلنبار شده بود. اما هنوز قلبش برای مرد مقابلش میزد، از طرفی هم میخواست حرفهای ژان رو بشنوه شاید اینجوری دردش کمتر میشد.
YOU ARE READING
Heartbeat (completed)
Fanfiction✍ ییبو امگایی که زمانی رویای رقص داشته ولی توی یه تصادف مجروح میشه و رویاش برای همیشه از دست میده. و حالا داره با هزینه های بیمارستان و زندگی دست و پنجه نرم می کنه. شیائو ژان آلفایی ثروتمند که باید به خواسته مادربزرگش سریع بچه دار بشه تا بتونه رئیس...