خورشید هنوز بالا نیومده بود، آسمان پوشیده از ابرهای خاکستری آبستن بارون بود. نوری که از بیرون اتاق روی صورت ییبو میپاشید، باعث شد چشماش رو باز کنه. چند لحظهی اول گیج خواب بود، ولی کمکم اتفاقات روز پیش مثل تکههای یک پازل توی ذهنش کنار هم قرار گرفتن. پازلی که پر بود از رنگ؛ اشتیاقش برای دیدن ژان نارنجی بود، دلشکستگی سیاهی که یانگزی براش ترتیب داده بود، حس آرامش حرفهای ژان همون رنگ آبی پر از آرامش بود و البته قرمزی که نشونهای بود از عشق بازیشون.
با یادآوری شب پیش رنگ به صورت ییبو دوید، به کنارش نگاهی انداخت، ژان نبودش. نفس توی سینهش حبس شد، ترس روی تناش بارید. سعی کرد بشینه ولی با شکم بزرگ و دردی که توی کمرش داشت براش سخت بود.
: ژان
صداش از چیزی که میخواست بلندتر بود. صدای قدمهایی که به طرف اتاق میاومد کمی از حس خفهکنندهی اضطراباش کم کرد. ژان اونو تنها نمیذاشت. اون بهش قول داده بود.
در باز شد و ژان وارد شد، ییبو نفس راحتی کشید. ژان لباس پوشیده بود و انگار آمادهی بیرون رفتن بود.
:بیدار شدی؟
ییبو نمیخواست در نظر ژان آدم آویزون یا ضعیفی به نظر بیاد اما نتونست مانع کلماتی رو که از ذهنش روی لبش لغزیدند، بگیره.
: فکر کردم رفتی
ژان به طرفش رفت، کنارش روی تخت نشست و با نگاهی که قلب ییبو رو بیشتر از قلب به سینه میکوبوند، نگاهش کرد.
: متاسفم ولی یک موقعیت ضروری پیش اومده باید برم
ییبو سعی کرد ناامیدی و غم توی چهرهش معلوم نباشه اما توی این کار شکست مفتضحانهای خورد و چشماش آشوب درونش رو نشون داد.
ژان با دیدن تغییر حالت ییبو بهش کمی نزدیک شد، دستش رو روی گونهی پسر گذاشت و لبخند زد
: منم دلم میخواست تمام روز رو پیشت باشم، بغلت کنم و کلی کارای دیگه
ییبو چشم غرهای به آلفا رفت و صدای خندهی ژان لبخند کمرنگی روی لبش آورد.
:ییبو، عموم تصادف کرده و باید برم بیمارستان
این خبر ناگهانی پسر جوان رو توی بهت برد. خودخواهی رو کنار گذاشت و دست ژان رو گرفت.
:البته ژان، تو باید بری… نگران من نباش
ژان به جلو خم شد، لبشو به گونهی نرم ییبو چسبوند و بوسهای طولانی ازش گرفت، کمی سرش رو عقب کشید و توی گوش ییبو زمزمه کرد.
: شب برمیگردم، مراقب خودت و پسرمون باش
ییبو سری تکون داد: تو هم مراقب باش
ژان از جاش بلند شد، اینبار پیشونی ییبو رو پوسید: استراحت کن، نگران نباش همه چیز درست میشهییبو به دری که ژان ازش بیرون رفته بود، خیره مونده بود. امیدوار بود اتفاقی برای عموی ژان نیفتاده باشه، اون نمیخواست ژان رو غمگین ببینه.
.
.
.
ژان توی ماشین نشست، یوبین تقریبا نیم ساعت پیش اومده بود دنبالش.
:حالش چهطوره؟
یوبین نگاهی به ژان و پیراهن چروکی که دیشب موقع بیرون آوردنش یکی از دکمههاش افتاده بود، نگاه کرد.
: توی اتاق عمله
ژان دستش رو روی شقیقهاش گذاشت. حدود یک ساعت پیش یوبین باهاش تماس گرفته بود و خبر رو بهش داده بود.
: کسی آسیب جدی ندیده؟
یوبین اهی کشید: معشوقهی عموت فوت شده
ژان به چشمهای یوبین توی آینه نگاه کرد: معشوقه؟ لعنتی بهش گفته بودم قبل از اینکه گندش دربیاد و زن عموم بفهمه اون پسره رو ول کنه… مراقب باش رسانهها چیزی نفهمن
یوبین سری تکون داد، خیلی از حرفی که میخواست بگه مطمئن نبود با اینحال پروندهای رو که روی صندلی کنارش بود به دست ژان داد.
: حدسمون درست بود، دیشب یانگزی با یکی از کسایی که توی لیست بود ملاقات کرده، فکر کنم خودش باشه
ژان پرونده رو گرفت و بازش کرد، با دیدن عکسها آهی کشید
: لعنتی، ژوانیی؟!
.
.
.
ییبو به تاج تختش تکیه داده بود، عضلههای صورتش تا بهحال انقدر لبخند رو به خودشون ندیده بودن. حتی اگه میخواست هم نمیتونست اون لبخندی رو که انعکاسی بود از شعف درونیاش پنهان کنه. همه چیز اونقدر قشنگ بود که میترسید در حال قدم زدن توی یک رویا باشه.
دفتری رو که این مدت محرم رازهاش بود بیرون آورد، لبش رو گاز گرفت و اجازه داد، خودکارش کلمههایی روکه توی ذهنش بود روی کاغذ بیاره.
" سلام خوک کوچولو
خب کمکم باید برات یک اسم انتخاب کنیم. دیشب بابای آلفات این پیشنهاد رو داد. اسمی که میتونم باهاش صدات بزنم.
اسمی که وقتی بغلت کردم توی گوشت زمزمه کنم.
اسمی که وقتی از دستت عصبانی شدم فریادش بزنم( امیدوارم مثل ژان کارت توی عصبانی کردنم خوب نباشه)
اسمی وقتی مدرسه رفتی به معلمات بگم
یک زمانی این چیزا خیالپردازی به نظر میرسید. ولی حالا همه چیز واقعی شده. دیشب ژان همهی نگرانیام برای آینده رو از بین برد.
باورم نمیشه قراره کنار کسی که عاشقشم بچهمون رو بزرگ کنیم.
اون حتی گفت که دلش میخواد بازم از من بچه داشته باشه.
خوک کوچولوی من، بابات خیلی خوشحاله… حس میکنم انقدر خوشحالم که ممکنه بزنم زیر گریه.
آخر هفته قراره برای تعیین گونه بریم، ولی مهم نیست الفا باشی یا بتا یا امگا، من همیشه دوست دارم. مطمئنم ژان هم دوست داره.
قراره برات بهترین پدرهای دنیا باشیم.دوست دارم خوک کوچولوی من."
دفتر رو بست و به سینهش چسبوندش. چشم بست و لحظهای آینده رو تصور کرد، دیگه مثل قبل با تصور آینده اشک توی چشماش نمیاومد به جاش غرق اون احساس خوشبختیای میشد که فکر نمیکرد روزی بهدستش بیاره.
روی تخت دراز کشید، هنوز خسته بود. چشماش رو بست و آروم زمزمه کرد
:باید به دنیل بگم چی شده
.
.
.
ژان به دیوار تکیه داده بود و نگاهش روی زن عموش قفل شده بود. احتمالا گریههای اون زن نه بهخاطر شوهرش بلکه بهخاطر فهمیدن این حقیقت بود که بهش خیانت شده بود. میدونست زن عموش از افسردگی رنج میبره و حالا این حقیقت براش ضربهی بزرگی بود.
آهی کشید، بارها از عموش خواسته بود دست از خیانت کردن برداره، حتی تهدیدش هم کرده بود ولی انگار بیفایده بود و حالا این مسئله میتونست یک رسوایی به بار بیاره.
: ژان
سرش رو چرخوند و به یوبین نگاه کرد، از صورت دوستش میتونست بفهمه قرار نیست خبر خوبی بشنوه.
یوبین تبلتی دست ژان داد: نمیدونم از کجا فهمیدن
ژان با دیدن صفحهی روی تبلت اخمی کرد، سایتی که خبر رو پخش کرده بود معمولا خیلی با خانوادهی شیائو رابطهی خوبی نداشت. نگاهش رو روی تیتر خبر چرخوند.
" شیائو فنگژن، معشوقهی مخفیاش را از دست داد"
دندوناشو روی هم فشرد، عموش تصادف کرده بود و داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و یک نفر هم مرده بود، اما اونا فقط دربارهی خیانتش گفته بودن. تبلت رو به یوبین برگردوند.
: پلیس چیزی دربارهی تصادف نگفته؟
: دارن تحقیق میکنن… افسر پرون
حرفای یوبین با دیدن چند مرد با لباس رسمی و چندتا افسر پلیس ناتموم موند. یکی از مردها مقابل ژان ایستاد.
:شیائو ژان؟
ژان سرشو تکون داد: خودمم
مرد کاغذی بالا گرفت: ما حکم جلبتون رو داریم، لطفا همراه ما بیاینسلام سلام جادوگر موقرمزم
خب اگه فیک رو به پنج قسمت تقسیم کنیم باید بگم چهار قسمتش تموم شده و قسمت آخرش مونده.
امیدوارم از خوندن فیک خوشتون بیاد.
YOU ARE READING
Heartbeat (completed)
Fanfiction✍ ییبو امگایی که زمانی رویای رقص داشته ولی توی یه تصادف مجروح میشه و رویاش برای همیشه از دست میده. و حالا داره با هزینه های بیمارستان و زندگی دست و پنجه نرم می کنه. شیائو ژان آلفایی ثروتمند که باید به خواسته مادربزرگش سریع بچه دار بشه تا بتونه رئیس...