part 32

1.5K 340 91
                                    

همه تلاشش رو می‌کرد نفس‌هاش رو کنترل کنه. برای اولین بار قرار بود بچه‌ رو ببینه. نیم نگاهی به ژان انداخت. هر دو دوشادوش هم توی آسانسور ایستاده بودن و غرق اضطراب و شادی دیدن اولین تصویر از بچه بودن.
: نگران نباش
در جواب حرف ژان فقط سری تکون داد. توی تمام سال‌های زندگیش این احتمال که روزی توی آسانسور کنار یک آلفا منتظر باشه تا تصویر بچه‌ش رو ببینه خیلی به ذهنش خطور نکرده بود. مطمئنا هیچ‌وقت به این احتمال که روزی باید از بچه‌ش دل بکنه، هم فکر نکرده بود.
با باز شدن آسانسور هر دو از افکارشون کنده شدن. به محض وارد شدن گرمایی مطبوع و صدای خنده‌ی فن‌شینگ به استقبال‌شون اومد.
: ژان، ییبو… منتظرتون بودم
ییبو فن‌شینگ رو دوست داشت، نه فقط بخاطر تمام دفعاتی که توی ذوق یانگزی زده بود، بلکه برای اینکه هیچ‌وقت با دیدی قضاوت‌گر به ییبو نگاه نکرده بود. فن‌شینگ پسر خاله‌ش رو بغل کرد. ژان بوسه آرومی به موهای امگای جوان زد
: حالت چطوره شینگ؟
شاید فن‌شینگ تنها عضوی از خانواده بود که ژان صادقانه بهش محبت می‌ورزید و از دیدنش خوشحال می‌شد. از وقتی بچه بود همه‌ی اعضای خانواده پدری و مادری بهش به عنوان یک وارث نگاه می‌کردند، اما فن‌شینگ اونو به عنوان یک انسان می‌دید، فارغ از تمام مسئولیت‌ها و القابش.
: خوبم ولی اگه به یوبین مرخصی بیشتری بدی بهتر هم می‌شم
ژان غرولندی کرد و فن‌شینگ با خنده از آغوشش بیرون اومد تا این‌بار ییبو رو بغل کنه.
: هی تو و کوچولو خوبین؟
حس قشنگی از این حرف زیر پوست ییبو دوید. اینکه گاهی فارغ از قرارداد جوری باهاش رفتار می‌شد که انگار امگاییه که قراره بچه‌دار بشه بهش حس خوب و البته غیرمنتظره‌ای می‌داد. تا قبل این اصلا فکرش رو هم نمی‌کرد زندگی اونو به مسیری بکشونه که احساس خوبی از باردار بودن بهش دست بده.
: راستش یه مدته احساس خستگی زیادی می‌کنم و اشتهام کم شده
ژان سرش رو به طرف ییبو چرخوند و با نگاهی متعجب بهش خیره شد.
: چرا بهم نگفتی؟ خیلی اذیت می‌شی؟
ییبو سرش رو تکون داد، به ژان نگاه کرد اما می‌تونست سنگینی نگاه نگران آلفا رو روی خودش حس کنه.
: فکر کردم عادیه
فن‌شینگ کمی پشت ییبو رو نوازش کرد: این کم اشتهایی و خستگی طبیعیه، چند تا قرص و شربت تقویتی برات می‌نویسم
ییبو برای تشکر سری تکون داد. هر سه به طرف اتاق معاینه رفتن. فن‌شینگ در حالی‌که دستکش‌هاشو دستش می‌کرد به تختی که نزدیک دستگاه سونوگرافی بود اشاره کرد.
: روی تخت دراز بکش و لباستو بزن بالا
ییبو لب گزید، نگاهی خجولانه به ژان انداخت و همونطور که فن‌شینگ گفته بود به طرف تخت رفت. امیدوار بود ژان همراهش نیاد، ولی آلفا انگار اصلا قرار نبود طبق خواسته‌های درونی اون رفتار کنه. آروم کفشاش رو درآورد. روی تخت دراز کشید و بلوز بافت سبزی که تنش بود رو بالا داد.
ژان خیلی وقت بود که ییبو رو با لباسای گشاد می‌دید، وقتی نگاهش روی برآمدگی شکم ییبو سر خورد، تقریبا نفس کشیدن رو از یاد برد. به وضوح می‌شد فهمید که ییبو بارداره، پوست سفید شکمش کش اومده بود. دلش می‌خواست دستش رو دراز کنه و شکم پسر رو لمس کنه، تقریبا دستش رو بالا آورد که فن شینگ کنارش ظاهر شد.
: ژلی که می‌زنم ممکنه کمی سرد باشه
ییبو سر تکون داد و ناخودآگاه چشماش رو بست. با حس سردی چیزی که فن شینگ روی شکمش مالید، کمی لرزید. نمی‌خواست فرصت دیدن بچه رو از دست بده، چشماش رو باز کرد و سرشو چرخوند.
احتمالا اون تصویر زیباترین چیزی بود که ژان و ییبو دیده بودن، با اینکه حتی نمی‌تونستن درست بچه رو تشخیص بدن اما همین‌ که می‌دونستن بچه‌شون اونجاس قلبشون رو به ضربان می‌‌انداخت.
فن‌شینگ دستشو دراز کرد و به مانیتور اشاره کرد
:ایناهاش، اینم از کوچولوی شما
ییبو نمی‌خواست اشک بریزه. به مانیتور چشم دوخته بود و جنینی رو که داشت توی وجودش بزرگ‌تر می‌شد، نگاه می‌کرد.
: خیلی کوچیکه
هر دو امگا با تعجب به ژان که چشماش خیس اشک بود، نگاه کردن. ژان احساس می‌کرد زیر بهمن احساسات گیر کرده. چطور اون کوچولویی که توی شکم ییبو بود می‌تونست بهش این احساس رو بده که هیچی دنیا اندازه اون مهم نیست؟ اگه یک جنین سه ماهه باعث می‌شد حس پدر بودن اینطوری سراغش بیاد، احتمالا بعد بدنیا اومدن بچه نمی‌تونست حتی ثانیه‌ای ازش دور بشه. چطور بعضی آدما می‌تونستن بچه‌شون رو دوست نداشته باشن؟ اون لحظه بود که بزرگترین و سخت‌ترین سوال توی ذهنش رنگ گرفت و کم‌کم اونقدر بزرگ شد که وجودش به لرزه در بیاد؛ چطور می‌تونست ییبو رو از بچه‌ش جدا کنه؟ چطور فکر کرده بود ییبو به راحتی می‌تونه از بچه‌ای که توی وجودش داره جون می‌گیره دل بکنه؟
ییبو نفس عمیقی کشید و یکبار دیگه به مانیتور نگاه کرد.
: بچه سالمه؟
دکتر جوان لبخندی زد، به امگای روی تخت نگاه کرد، از همون لحظه‌ای که ییبو رو به ژان پیشنهاد داده بود نشبت به این امگا احساس خوبی داشت. اون قوی بود، مهربون و البته نگاه‌های تند و تیز و پر از عصبانیتش رو به ژان دیده بود و همین باعث شگفتی‌ش می‌شد.
: سالمه، هفته شانزدهم بارداری اگه بخواین می‌تونین برای تعیین جنسیت بیاین و هفته بیست و چهارم برای تعیین گونه… برای هر دوتون تصویرش رو چاپ می‌کنم
فن شینگ مانیتور رو خاموش کرد، اروم با دستمال شکم ییبو رو پاک کرد و از اونجا دور شد. معمولا کسایی رو که برای اول تصویر بچه رو می‌دیدن، برای چند دقیقه‌‌ای تنها می‌ذاشت تا بتونن خودشون رو جمع و جور کنن.
ییبو خواست لباسش رو پایین بیاره ولی دستش روی لباسش خشک شد. می‌تونست گرمای دست ژان روی شکمش رو حس کنه. سوال‌های مختلف ذهنش رو درگیر کرده بود. باید چیکار می‌کرد؟  دست ژان رو کنار می‌زد؟  مهمتر از همه اینکه چطور باید نفس می‌کشید؟ و چرا انقدر این لمس ساده حس خوبی داشت؟
: ممنونم ییبو
:مممم
بغض توی گلوش گیر کرده بود. هجوم احساسات مختلف داشت از پا درش می‌آورد. حقیقت تلخ دل کندن از بچه بعد از شش ماه و حس آرامش عجیبی که اون لحظه داشت، گیجش کرده بود.
ژان دستش رو عقب کشید و به ییبو کمک کرد بشینه. سکوت بین‌شون نشست، هر دو داشتن با احساسات مختلفی که غافلگیرشون کرده بود، کنار می‌اومدن. ییبو سرش رو بالا برد و به ژان خیره شد، نگاهش روی خال زیر لب پسر موند. کاش بچه‌ مثل ژان یک خال زیر لب داشت، حتما اونجوری خیلی جذاب می‌شد.
: ژان…
صداش آروم بود ولی تونست نظر آلفا رو به خودش جلب کنه. ژان مقابل پسر ایستاد و به چشمای نگرانش خیره شد.
:چیه؟
ییبو من‌و‌منی کرد، نمی‌خواست بیشتر از این سوالی رو که مدت‌ها توی ذهنش چمباتمه زده بود، بی‌جواب مدام با خودش مرور کنه.
: اگه بچه آلفا نشه؟
سوالش مثل سیلی‌ای بود که توی صورت ژان خورد. پس ییبو به این چیزا هم فکر می‌کرد. خدا می‌دونست پسر جوان چقدر بخاطر اینجور سوال‌ها خودخوری کرده.
قدمی جلو برداشت، سر ییبو رو به سینه‌ی خودش چسبوند و زمزمه کرد.
: چه اهمیتی داره اون بچه آلفاس یا امگا. برای من مهم خودشه. با هر جنسیت و گونه‌ای من دوسش خواهم داشت.
ییبو اجازه داد بالاخره چشماش خیس اشک بشه. خیالش راحت شد که ژان بچه رو در هر حال دوست داره و مراقبشه.
.
.
.
آخرین دکمه‌ی لباس خوابش رو بست. روی تخت دراز کشید و به خوک‌هایی که روی شکمش نشسته بودن نگاه کرد. وقتی چلسی و دنیل چند شب پیش به دیدنش اومده بودن و توی اون لباس دیده بودنش نتونسته بود مانع بغل کردن‌شون بشه. اولین باری بود که دوست جذاب و همیشه خفن‌شون رو توی لباسی اونجوری می‌دیدن و تقریبا مثل اختاپوس به پسر بیچاره چسبیدن.
لبخندی زد و نگاهش به دفتر روی پاتختی افتاد.
" شاید بتونی برای بچه خاطره یا نامه بنویسی."
دنیل با این جمله دفتر رو بهش داده بود، انگار که کائنات داشت از طریق دنیل کمکش می‌کرد کاری رو که دلش می‌خواست ولی ازش می‌ترسید، انجام بده.
دفتر رو برداشت و نفس عمیقی کشید. باید چی می‌نوشت؟ اجازه داد کلمات از ذهنش پرواز کنن و روی دفتر بشینن.
" سلام خوک کوچولو؛
می‌خوام بهت بگم خوک کوچولو چون هنوز اسمی نداری. من پدرتم. کسی که قراره به دنیات بیاره، اما کنارت نباشه.
منو ببخش که همراهت نیستم.
نمی‌خوام توی صفحه اول چیزای ناراحت کننده بنویسم، پس این حرفا رو می‌ذارم برای بعد.
امروز برای اولین بار دیدمت، توی مانیتور خیلی کوچیک بودی.  اونقدر کوچیک که ژان، پدر الفات، گریه کرد. فکر کنم قراره با یک بابا آلفای جذاب، رومخ و احساساتی بزرگ بشی.
امروز اون کارای عجیبی کرد؛
لپم رو کشید.
شکمم رو لمس کرد.
در آغوشم کشید.
و من…
من برای اولین بار از هیچ‌کدوم این کارا بدم نیومد."
نفس عمیقی کشید و اون لحظه بود که برای اولین بار یک چیز دیگه رو حس کرد، تکون خوردن بچه توی شکمش. تقریبا خشکش زد، برای چند ثانیه هیچ عکس‌العملی نشون نداد. وقتی به خودش اومد دستشو روی شکمش گذاشت و لبخندی شبیه هلال ماه روی لبش نشست.
: تو تکون خوردی؟ از اینکه دارم برات می‌نویسم خوشحال شدی؟

لب گزید و گوشی‌ش رو برداشت، دستاش از هیجان موقع نوشتن پیام می‌لرزید. این چه حس فوق‌العاده‌ای بود که سراغش اومده بود؟ قلبش با گرمای مطبوعی پر شده بود و خوشحالی زیر پوستش می‌دوید.
" بچه تکون خورد"
.
.
.
زیر دوش ایستاده بود و صدای پیامی رو که براش اومده بود. نشنید. به اتفاقات اون روز فکر می‌کرد. لطافت و نرمی گونه‌ی ییبو، تصویر بچه‌شون و شکم برآمده‌ی ییبو.
تصویر شکم ییبو توی ذهنش مدام در حال تکرار بود. انگار یکی دکمه‌ی تکرار اون صحنه روی توی مغزش زده بود. شکم سفید ییبو با اون برآمدگی دوست داشتنی. می‌شد حدس زد تا قبل بارداری ییبو بدن ورزیده‌ای داشته. باورش نمی‌شد داشت به بدن یییو فکر می‌کرد و مهم‌تر از همه عکس‌العمل بدن خودش بود!
با دیدن آلت نیمه تحریک شده‌ی وسط پاش، ناسزایی به خودش گفت. چطور با تصویر ییبو و شکمش تحریک شده بود. انگار مغزش اون شب اصلا قصد کمک نداشت چون مستقیم سراغ پوشه‌ی خاطرات شبی که ییبو هیت شده بود، رفت و صدای ناله‌های ییبو دوباره توی ذهنش پخش شد.
از سر استیصال غرولندی کرد، می‌دونست چند دقیقه‌ی دیگه پشیمون می‌شه ولی در حال حاضر تنها کاری که می‌تونست انجام بده این بود که خودش رو ارضا کنه و فکر ارضا شدن با تصویر و صدای اون امگا وسوسه‌کننده تر از دوش آب سرد بود. دستشو دور آلتش حلقه کرد و در حالی که گاهی اسم ییبو رو ناله می‌کرد شروع کرد به حرکت دادن دستش.
.
.
.
یانگزی دستاش رو مشت کرده بود و به ژوانیی نگاه می‌کرد که داشت مردی رو که مقابلش ایستاده بود، مواخذه می‌کرد.
: یعنی عرضه نداشتی از شر یک امگای حامله خلاص شی؟
مرد سرش رو پایین گرفته بود: ولی قربان، اون تنها نبود. دو تا آلفا کنارش بودن که خیلی خوب می‌جنگیدن انگار قبلا آموزش دیده بودن
صدای فریاد ژوانیی توی اتاق پیچید، نگاه غضبناکش حالا متوجه یانگزی شده بود.
: بهتره اون اسناد و مدارک رو گیر بیاری، چقدر می‌تونی به درد نخور باشی؟ یادت نره خانواده‌ی شیائو کی هستن و چه بلایی سر والدینت آوردن
یانگزی هیچی نگفت. قرار نبود کار به اینجا بکشه. اون فقط باید شیائو ژان رو اغوا می،کرد و مدارک مهمی از اون شرکت می‌دزدید ولی حالا همه چیز مثل کلافی در هم گره خورده بود و باید بدون اینکه کاری کنه نظاره‌گر مرگ اون امگا و بچه‌ش می‌شد.

سلام سلام جادوگر موقرمزم
خب داریم به قسمتای عشق و عاشقی نزدیک می‌شیم .

دوستانی که نویسنده فیکای ژان تاپ هستن و مایل به همکاری هستن که فیکاشون توی چنلم @yizhan_hub آپ بشه لطفا پیام بدن

ممنون

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now