part 34

1.5K 355 49
                                    

به کلمه‌هایی که شنیده بود، مطمئن نبود. می‌ترسید نکنه ذهنش اونو به بازی گرفته باشه. نگاه منتظر ژان رو روی خودش حس می‌کرد.
: چی؟
ژان سر جاش کمی تکون خورد، ییبو می‌تونست قرمز شدن گوش آلفا رو ببینه. ژان گلوش رو صاف کرد و به هر جایی جز ییبو نگاه می‌کرد.
: می‌تونم به شکمت دست بزنم؟ نمی‌خوام فکر کنی من منحرف یا همچین چیزی هستم. فقط یک جا خوندم اگه با بچه حرف بزنیم و لمس بشه هوشش بالا می‌ره، توی یک مقاله فرانسوی خوندم
ییبو با خودش فکر کرد شاید ژان به خوندن مقاله‌های فرانسوی درباره‌ی حاملگی علاقه زیادی داره. نمی‌تونست منکر خوشحالی‌ش بشه، اینکه ژان اونقدر این حاملگی براش مهم بود که بره مقاله بخونه، اون هم به زبان فرانسه، حس خوشایندی توی دلش به وجود می‌آورد. حسی شبیه نشستن جلوی شومینه بت یک فنجون قهوه، توی یک روز برفی.
لب گزید، حالا گردن و گوش‌های هر دوشون قرمز شده بود. سرش رو تکون داد.
: باشه
ژان نفس عمیقی کشید، ته‌مایه‌ی خجالتی رو که حس می‌کرد، کنار زد و دستش رو به طرف ییبو دراز کرد. ییبو نفس توی سینه حبس کرده بود. دست آلفا رو که روی شکمش حس کرد نفسش رو بیرون داد. یک تماس ساده از روی لباس بود اما ییبو حس می‌کرد هر لحظه ممکنه قلبش منفجر بشه و تیکه‌هاش بین استخوان‌های سینه‌ش گیر کنه.
نگاه ژان روی شکمش مونده بود و ییبو داشت به اون آلفای خوش‌چهره نگاه می‌کرد. با اطمینان می‌تونست بگه ژان خوش‌قیافه‌ترین آلفاییه که دیده.
لب‌ ژان به لبخندی کش اومد.
: سلام کوچولو، من بابای آلفاتم
انگار که خوک کوچولو، همون‌طور که ییبو صداش می‌زد، منتظر یک لمس از طرف پدر آلفاش بود چون همون لحظه تکون خورد. هر دو این تکون رو حس کردن، انگار می‌ترسیدن اگه تکون بخورن همه چیز محو بشه.
ژان هیچ‌وقت چنین احساسی رو تجربه نکرده بود، تکون خوردن بچه‌ زیر دستش اونو غرق این احساس کنه. شادی داشت روی پوستش می‌خزید و ذره ذره وارد بدنش می‌شد. اگه اون این حس رو داشت پس ییبو که اونو توی وجودش احساس می‌کرد چه حالی می‌شد؟
: تکون خورد
ییبو آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد صدایی که تقریبا توی گلوش گم گرده بود، پیدا کنه.
: آره، خوک کوچولو تکون خورد
ژان نگاهش رو از دستش که هنوز چسبیده بود به شکم پسر، گرفت و به چشماش داد.
: خوک کوچولو
ییبو گلوش رو صاف کرد، قرار بود این راز بین خودش و خوک کوچولو بمونه.
: خب من این‌جوری صداش می‌زنم، البته اگه تو…
صدای خنده‌ی ژان فضای خونه رو پر کرد و ضربان قلب ییبو رو با هر آوا بیش‌تر کرد.
: دوسش دارم، خوک کوچولو… مطمئنم همون‌قپر دوست‌داشتنی و بانمکه. مثل پیگلت وینی پو. بچه که بودم عاشق اون انیمیشن بودم هر چند مامان بزرگم دوست نداشت وقتم رو با دیدن این چیزا هدر بدم
ییبو به چهره‌ی ژان خیره شد، آلفا لبخند می‌زد اما تلخی توی صداش به گوش ییبو آشنا بود.
دقایق می‌گذشتن و اون دو تا غرق سکوت دل‌پذیری بودن که همه جای خونه پخش شده بود. بالاخره ژان دستش رو عقب کشید، سردی عجیبی قلب هر دو رو لرزوند. شاید اگه چند ماه پیش یکی به ییبو می‌گفت دلش برای گرمای دست آلفایی روی شکمش تنگ می‌شه، با نگاه سرد و شاید مشت پسر روبه‌رو می‌شد. فقط چند ماه گذشته بود و ییبو اونقدر تغییر کرده بود که برای خودش هم هنوز باورش سخت بود.
ییبو نفس عمیقی کشید، یک جا موندن با شیائو ژان زیادی خطرناک بود.
: نمی‌خوای بری خونه؟
ژان سرش رو تکون داد: من که تازه اومدم
ییبو چشماش رو توی حدقه چرخوند، با وجود همه این احساسات جدید، هنوز هم باور داشت شیائو ژان یک آلفای رومخه.
: دوست دخترت می‌دونه اومدی؟
ژان شونه‌ای بالا انداخت و یک مشت چیپس دهنش گذاشت. صدای خرد شدن چیپش زیر دندوناش فضا رو پر کرده بود. ییبو منتظر جواب بود. نمی‌خواست از ناکجاآباد سر و کله‌ی یانگزی پیدا بشه و به خاطر وقت گذروندن ییبو با دوست پسرش بهش گیر بده. هنوز حرف‌های تلخ مادربزرگ ژان رو به یاد داشت، با اینکه از اون دیدار به ژان هیچی نگفته بود اما فراموشش نکرده بود.
ژان سنگینی نگاه منتظر ییبو رو روی خودش حس کرد.
: یانگزی هیچ‌ حقی درباره اینکه من کجا می‌رم نداره
: ولی اون دوست دخترته
ژان سرش رو چرخوند و دستشو به پشتی کاناپه تکیه داد، چقدر ییبو دلش می‌خواست بهش نزدیک بشه، با این فکر امگا آب دهنش رو قورت داد و از جاش بلند شد.
: نمی‌خوام بعدا دردسر بشه
صدای خنده‌ی ژان بلند شد: اون دختر هیچ ارزشی برای من نداره
ییبو به طرفش چرخید و به پشت سر ژان نگاه کرد
: پس چرا باهاش دوستی؟
شاید اگه هر وقت دیگه‌ای بود ییبو این سوال‌ها رو نمی‌پرسید اما حالا، توی وضع، با اون بچه و حسی که با یک حس غلیظ حسادت یکی شده بود، بی‌اختیار سوال‌ها به روی زبونش می‌ریختن
: من دلایل خودم رو دارم. ولی مطمئن باش اون دختر هیچ نقشی توی زندگی من یا بچه نداره.
ییبو دیگه سوالی نپرسید، سکوت همه جای خونه سرک می‌کشید و اگه صدای آروم دیالوگ‌هایی که از دهن بازیگرای سریال بیرون می‌اومد، نبود می‌شد گفت همه صداها توی اون خونه خفه شده بود.
چند دقیقه گذشته بود؟ هیچ‌کدوم نمی‌دونست. بالاخره این ژان بود که کلماتش توی خونه.طنین انداز شد.
: از خونه خوشت میاد؟
یک کم برای پرسیدن این سوال اونم بعد از تقریبا چهار ماه دیر نبود؟  شاید هم ژان قبلا این سوال رو پرسیده بود و ییبو جواب داده بود،  اما توی اون لحظه هیچ‌کدوم یادش نمی‌اومد.
ییبو با دو لیوان شیرکاکائوی داغ برگشت، توی اون هوای سردی که بیرون فرمانروایی می‌کرد لم دادن روی کاناپه و نوشیدن یه چیز داغ بهترین حس بود.
:آره، همه چیزش خوبه. هم نزدیک محل کارمه و هم منظره قشنگی داره
ژان ماگ رو از دست ییبو گرفت، از جاش بلند شد و به طرف پنجره رفت، مطمئنا چشم‌اندازش با پنت‌هاوس خودش خیلی فرق داشت، اما با این‌حال با ییبو موافق بود، می‌تونست پارکی رو که کمی دورتر بود ببینه، به یاد نداشت توی بچگی پارک یا شهربازی رفته باشه اما مطمئنا خوک کوچولو قرار بود رفتن به همه جاهایی رو که یک بچه باید بره، تجربه کنه.
خردخرد از نوشیدنی داغ‌شون می‌خوردن و به بیرون نگاه می‌کردن. آسمون ابری بود و خبری از ستاره‌ها نبود.
: هفت سالم بود که می‌خواستم از خونه فرار کنم
ییبو با این جمله‌ی ناگهانی ژان سرش رو چرخوند. ژان داشت لبخند می‌زد، اما آثار ناراحتی رو می‌تونست توی چشمای آلفا ببینه. ژان جرعه دیگه‌ای نوشید و اجازه داد گرمای اون مایع تیره کمی گلوش رو نوازش کنه و برای جمله‌های بعدی آماده‌ش کنه.
: اون روز تولد یکی از همکلاسیام توی شهربازی سرپوشیده بود، سر پوشیده یا باز فرقی نداشت، من هیچ‌وقت همچین جایی نرفته بودم و البته بعد از اون هم نرفتم
ییبو نمی‌دونست باید چی بگه؟ باید ژان رو دل‌داری می‌داد؟ اصلا این نرفتن از نظر ژان چیز بدی بود یا خوب؟ از اون‌جایی که اصلا مثل دنیل توی دل‌داری دادن خوب نبود، فقط سکوت کرد.
: البته که هنوز از خونه بیرون نرفته بودم که محافظا پیدام کردن، لعنتی نمی‌دونم چرا دارم اینارو می‌گم
ییبو لبخند زد، اگه ژان این‌جوری حس کرده بود که می‌تونه یک خاطره تلخ رو براش تعریف کنه یعنی فاصله بین‌شون کم شده بود و این از بین رفتن فاصله‌ها آشوبی به دل ییبو می‌انداخت، آشوبی که با همه‌ی غریب بودنش خواستنی بود.
: وقتی پدرم ترک‌مون کرد روزگار سختی داشتیم، ولی مادرم همه‌ی ماه رو سخت کار کرد که برای تولدم بریم شهربازی… پدرم نبود اما مادرم اندازه‌ی همه‌ی آدم‌های دنیا تنهایی رو برام پر کرد اون روز
ییبو انعکاسی از لبخند تلخ ژان رو روی لبش نشوند، گلوش می‌سوخت از بغضی که یهویی نشسته بود وسط راه کلمه‌ها
: بهم قول بده اجازه ندی تنهایی رو حس کنه
ژان می‌دونست منظور ییبو کیه. سری تکون داد
:ممم
نمی‌دونستن آینده قراره چه اتفاقی بیفته، اما می‌دونستن قرار نیست اجازه بدن اون بچه غم‌های کودکی خودشون رو تجربه کنه.

سلام سلام جادوگر موقرمزم
حقیقتا چیز خاصی برای گفتن ندارم، فقط دلم می‌خواد الکی الکی باهاتون حرف بزنم
خب درباره‌ی فیک بگم که نمی‌دونم قراره چند پارت بشه ولی حس می‌کنم بیش‌تر از نصف مسیر رو رفتیم. امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین و در ادامه‌ بازم جادوگر موقرمز رو همراهی کنید…

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now