part 46

1.3K 336 25
                                    

درد توی تمام تنش پخش شده بود. به زحمت نفس می‌کشید. اشک از گوشه‌ی چشمش سر می‌خورد روی گونه‌ش. نمی‌دونست چند دقیقه یا ساعته که به هوش اومده، از همون لحظه‌ای که به هوش اومده بود درد امان حرکت رو ازش گرفته بود.
دستشو روی شکمش گذاشته بود، قبلا شنیده بود بی‌هوشی ممکنه برای بچه‌ها خطرناک باشه. ترس به قلبش چنگ زده بود و اونو توی مشتش می‌فشرد. تحمل آسیب دیدن خوک کوچولو رو نداشت. باورش نمی‌شد همه چیز این‌جوری به هم ریخته شده باشه؛ ژان تصادف کرده بود و خودش حتی نمی‌دونست اون زن اونو کجا آورده.
: نگران نباش همه چیز درست می‌شه، لطفا به بابایی نشون بده حالت خوبه… لطفا
چشم چرخوند و به اتاقی که توش زندانی بود نگاهی انداخت. فقط یک تخت توی اتاق بود و چیز دیگه‌ای اون‌جا نبود، انگار که برای نگه داشتن ییبو آماده شده بود. به زحمت از جاش بلند شد، دردی به سرعت توی کمر و تمام بدنش پخش شد. با این‌حال لنگ‌زنان به طرف در رفت، باید از اونجا فرار می‌کرد. همون‌جور که حدس زده بود در قفل بود، باید پنجره رو امتحان می‌کرد اما به محض رسیدن به کنار پنجره فهمید که هیچ راه فراری نداره، حدس می‌زد توی طبقه‌ی دوم یا سوم یک خونه‌ی ویلایی زندانی شده.
به پنجره مشت زد، وجودش داشت بین احساسات مختلف تکه تکه می‌شد؛ عصبانی بود، می‌ترسید، درد داشت و دلتنگ جان بود.
با احساس لگدی توی شکمش نفسی عمیقی کشید، سرش رو به پنجره تکیه داد و اجازه داد اشک‌هاش جاری بشه.
: ممنون که زنده‌ای، ممنون که بابایی رو ترک نکردی
.
.
.
یوبین به پرونده‌هایی که کنارش روی صندلی ماشین بود، نگاهی انداخت. حالا که برای ژان پرونده سازی کرده بودن اون هم هر کسی که این بلا رو سر بهترین دوست و رئیسش آورده بود پایین می‌کشید. تمام این مدت علیه تمام کسایی که بهشون شک داشتن مدرک جمع کرده بودن و حالا وقتش بود به اون ژوانیی عوضی نشون می‌داد که کسی حق ضربه زدن به شیائو ژان رو نداره.
وکلای ژان گفته بودن که تا شب نشده به قید وثیقه اونو آزاد می‌کنن و خیلی زود بی‌گناهیش رو ثابت می‌کنن. براش مهم نبود که سهام‌دارها عصبانی بودن یا شرکت چه‌قدر ضرر کرده اولویت اون بیرون آوردن ژان بود.
به شرکت ژوانیی که رسید، لحظه‌ای مکث کرد. نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. انگار که دختر منتظرش بود چون منشی‌اش تنها با دیدنش اونو به طرف دفتر ژوانیی راهنمایی کرد. می‌دونست پدر ژوانیی دو سال پیش به‌خاطر سکته‌‌ی مغزی ریاست شرکت رو به دخترش سپرده بود. شرکتی که رقیب اصلی کمپانی شیائو بود.
ژوانیی با نیشخندی که حال یوبین رو به هم می‌زد منتظرش بود. همیشه اون دختر به نظرش بامزه و دوست داشتنی می‌رسید ولی حالا حتی نمی‌خواست نگاهش کنه.
ژوانیی از جاش بلند شد، اون پیراهن قرمز گرون قیمت اصلا نمی‌تونست ذات کثیفش رو در مقابل یوبین پنهان کنه.
: یوبین… خیلی وقته که ندیدمت
خواست پسر رو بغل کنه، ولی یوبین پرونده‌ی دستش رو بینشون قرار داد و مانع این‌کار شد. دختر خندید و شونه‌ای بالا انداخت.
: چه نامهربون شدی، حتی نمی‌خوای دوست قدیمی‌ات رو بغل کنی
یوبین دستش رو مشت کرد: کدوم آدمی برای دوستش پاپوش درست می‌کنه؟
نیشخندی روی لب ژوانیی نشست و اون ماسکی که سال‌ها در مقابل ژان و یوبین به صورت زده بود، کنار رفت. روی صندلی‌ش نشست و دستاشو توی هم قفل کرد
:خب پس بالاخره فهمیدین
یوبین سعی داشت عصبانیت خودش رو کنترل کنه، باید این‌کار رو می‌کرد. آروم موندن و درست کردن اوضاع وظیفه‌ش بود.
: خودتم می‌دونی دادگاه نمی‌تونه مدرکی پیدا کنه، هر چقدر هم مدرک‌سازی کرده باشی بازم موفق نمی‌شی
صدای خنده‌ی دختر توی اتاق پخش شد: خب نه اگه ژان اعتراف کنه
اخم یوبین عمیق‌تر شد.  ژوانیی با آرامش حرف‌هاش رو می‌زد. انگار که از همه چیز مطمئن بود. یوبین روی میز خم شد و به چشمای دختر مقابلش خیره شد. حس می‌کرد هیچ‌وقت اون دختر رو نشناخته. ژوانیی رو همیشه با لبخند و نگاه مهربون به یاد داشت، کسی که خیلی با این دختر مقابلش فرق داشت.
: چه بلایی سرت اومده؟ ژوانیی‌ای که من می‌شناختم این‌جوری نبود.
آلفای زن نیشخندی زد و به صندلی‌ش تکیه داد: فقط از وانمود کردن به خوب بودن خسته شدم، مهم نبود چه‌قدر به خوب وانمود کنم ژان هیچ‌وقت عاشقم نمی‌شد
یوبین مشتش رو روی میز کوبید: این‌جوری هم عاشقت نمی‌شه
ژوانیی سرشو کم کرد و بعد از مکثی طولانی که یوبین رو بی‌قرار می‌کرد جواب داد.
: درسته، عاشق اون امگا شده، اسمش چی بود؟ ییبو، وانگ ییبو
قطره‌ی عرقی روی پیشونی مرد نشست. اون لحظه بود که احساس خطر کرد. امکان نداشت ژوانیی بخواد به یییو صدمه بزنه، ژوانیی تا این حد جلو نمی‌رفت. می‌دونستن که یانگزی از یک آلفا خواسته به ییبو نزدیک بشه، ولی فکر می‌کردن فقط برای جدا کردن یییو و ژان از همدیگه‌س. اونا حتی اون الفا رو تهدید کردن.
: تو…
ژوانیی تبلتی از توی کشوی میزش بیرون آورد: به ژان بگو به تمام جرم‌هاش اعتراف کنه… اگه بخواین به پلیس خبر بدین، یا منو درگیر کنین امگا کوچولوش و اون بچه‌ی توی شکمش زنده نمی‌مونن، انتخاب با ژانه
یوبین به تصویر توی تبلت نگاه کرد، تصویر از یک دوربین مدار بسته بود. دوربینی که ییبو رو زندانی شده توی یک اتاق نشون می‌داد. نگاه هراسان یوبین روی صورت بی‌احساس زن نشست.
: چه‌طور می‌تونی این‌کار رو کنی؟ فقط چون ژان اون‌جور که می‌خواستی عاشقت نبود؟
: قضیه فقط عشق و عاشقی نیست… ژان روح من رو در هم شکست و البته بهم این انگیزه رو داد که یک مدیر موفق بشم، برای اول شدن باید رقبا رو کنار بزنم. خودت می‌دونی دنیای تجارت چه‌قدر کثیفه
یوبین انگشتش رو به طرف دختر نشونه گرفت: اگه بلایی سر ییبو بیاد…
نگاه ژوانیی خونسرد بود و نیشخند روی لبش نشون می‌داد داره از بازی که راه انداخته لذت می‌بره.
: هر وقت ژان توی دادگاه اعتراف کرد و حکمش صادر شد اون پسر هم آزاد می‌شه در غیر این‌صورت شاید جسدش رو توی رودخونه پیدا کنید
.
.
.
دنیل روی زمین نشسته بود و به گوشی دستش خیره شده بود. تمام روز اون و چلسی مقابل آپارتمان ییبو نشسته بودن. بعد از شنیدن خبر بارها با ییبو تماس گرفته بودن ولی جواب نداده بود. دیشب اومده بودن در خونه‌ش ولی ییبو خونه نبود. دوباره امروز برگشته بودن و هر چه‌قدر منتظر موندن بازم خبری از پسر نبود.
فکر می‌کردن شاید به دیدن ژان رفته و احتمالا برگرده اما این انتظار هر چی کش می‌اومد نگرانی اونا هم بیشتر می‌شد.
چلسی دستی به موهای قرمزش کشید. اون‌قدر ناخن‌هاش رو جویده بود که خون کنار ناخن‌هاش جمع شده بود.
:یعنی کجا رفته؟
دنیل به دختر نگاه کرد، درکش می‌کرد اون هم اندازه‌ی چلسی نگران پسر بود. حس محافظت از ییبو چیز مشترکی بین اون دوتا بود.
:اگه تا یک ساعت دیگه اگه برنگشت می‌ریم شرکت شیائو… اونا باید ازش خبر داشته باشن.
.
.
.

خبرنگارها مقابل اداره‌ی پلیس تجمع کرده بودن. شیائو ژان در میان تیم وکلاش از اون‌جا بیرون رفت. زیر چشماش گود افتاده بود و می‌شد آثار خستگی رو توی صورتش دید. بیشتر از ۲۴ ساعت بود که نخوابیده بود. ساعت‌ها ازش بازجویی شده بود و فشار روانی که تحمل کرده بود داشت کم‌کم روی بدنش تاثیر می‌گذاشت.
بلافاصله بعد از سوار شدنش به ماشین چشم‌هاش رو بست. مغزش اون‌قدر درگیر افکار مختلف بود که فکر نمی‌کرد بتونه بخوابه. تونسته بود با یک وثیقه چند میلیون یوآنی آزاد شده بود و کمتر از یک ماه دیگه دادگاه داشت. همه چیز داشت سریع پیش می‌رفت، به نظر می‌رسید دادستان واقعا دنبال پایین کشیدن شرکت شیائو و ژانه. آلفا حدس می‌زد دادستان و ژوانیی هم‌دست باشن.
:خونه نمی‌رم، می‌خوام ییبو رو ببینم

توی اون لحظه فقط ییبو می‌تونست آرومش کنه. ییبو احتمالا خبر رو شنیده بود و حتما منتظرش بود. امیدوار بود این قضیه روی ییبو و خوک کوچولو تاثیری نذاشته باشه
: به ییبو سر نزدی؟
یوبین از نگاه کردن به آینه ماشین طفره می‌رفت. هنوز خبر رو به ژان نداده بود. می‌تونست بفهمه ژان و ییبو به هم علاقه دارن. از طرفی خوشحال بود ژان بالاخره فرد مناسبش رو پیدا کرده ولی این علاقه ییبو رو توی خطر گذاشته بود. تمام مدتی که به طرف خونه‌ی ییبو رانندگی می‌کرد دنبال بهترین کلمات برای توضیح اوضاع به ژان بود.
ژان نمی‌تونست برای دیدن ییبو، بغل کردنش و غرق شدن توی آرامش امگاش صبر کنه، اون‌قدر غرق احساسات خودش شده بود که متوجه رفتار عجیب یوبین نشد.
به محض بیرون اومدن از آسانسور دو تا آلفای خارجی رو دید که جلوی در خونه‌ی ییبو ایستاده بودن. قبلا عکس‌شون رو دیده بود و می‌دونست اونا دوستای ییبو بودن. اون دو تا هم متوجه حضور ژان و ییبو شدن. دختر به طرف ژان دوید و نفس نفس پرسید.
:ییبو کجاست؟



سلام سلام جادوگر موقرمزم
خب فیک داره کم‌کم به آخرش نزدیک می‌شه امیدوارم از قسمتای باقی مونده خوشتون بیاد و لذت ببرین.

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now