نگاه نافذ ژان به پیرزن مقابلش دوخته شده بود. آلفای جوان سعی داشت خونسردی خودش رو حفظ کنه. پوشهای که مقابلش روی میز بود، پر از عکسای ییبو بود. مادربزرگش بالاخره حقیقت پشت بچهی بدنیا نیومدهش رو فهمیده بود.
ژان دستاشو روی پاش قفل کرده بود، نیم نگاهی به عکسای ییبو انداخت، انگار مادربزرگش یکی رو فرستاده بود از ییبو عکس بگیره.
: این کارتون برخلاف قرارداد من و ییبوئه
پیرزن اول آروم و بعد با صدای بلند خندید، ژان این خندهها رو زیاد شنیده بود، مادربزرگش عادت داشت وقتی عصبانی میشد اینجوری بخنده، خندهای كه از هر چیزی برای اعضای خانواده شیائو ترسناکتر بود.
: راهی بهتر از این برای بچهدار شدن پیدا نکردی؟
ژان لبخندی رو که روی صورتش بود، حفظ کرد. اون دیگه یک بچهی پنج ساله نبود که با شنیدن صدای مادربزرگش از ترس به خودش بلرزه.
: بهترین راه برای بچهدار شدن توی این مدت کوتاهی بود که بهم دادین
پیرزن به نوهش نگاه کرد، با یک نگاه میشد فهمید تنها آلفای متولد شده توی نیم قرن اخیر خانواده شیائو یک آلفای قویه.
: بزرگ و قوی شدی
ژان نیشخندی زد: همهش بخاطر مراقبتهای مادربزرگ عزیزمه
پیرزن سرشو تکون داد، شاید شباهت زیادشون توی تجارت و کار باعث نزدیکی زیادشون توی سالهای اخیر شده بود.
ژان خم شد و یکی از عکسها رو فرستاد: یانگزی بهتون گفت؟
پیرزن عینکشو روی صورتش درست کرد: نه، ولی پیداش میکنم
از نیشخند چند ثانیهی پیش ژان خبری نبود. صورتش سرد و جدی بود. مطمئنا هر کسی نمیتونست فروموهای ژان در اون لحظه رو تحمل کنه.
:خودم پیداش میکنم
ژان از جاش بلند شد و به طرف در رفت، قدمهاش محکم بود و پر از ارادهی پیدا کردن کسی که دنبال پدر بچهش راه افتاده بود و ازش عکس میگرفت.
:ژان، میخوام اون امگا رو ببینم
دست ژان روی دستگیره در موند، به مادربزرگش نگاه نکرد، صدای مطمئنش فضای اتاق رو پر کرد.
: تا وقتی ییبو نخواد مجبورش نمیکنم
.
.
.
دو هفته از آخرین باری که ژان رو دیده بود، میگذشت. همه تلاشش رو میکرد که به اون شب فکر نکنه ولی نمیتونست، از اینکه تسلیم هیتش شده بود از خودش متنفر بود. یکی از دلایلی که ییبو گاهی از امگاها و آلفاها متنفر میشد، دوره هیت و راتشون بود. اینکه قدرت کنترل اعمالت توی اون دوره رو نداشته باشی، برای ییبو آزار دهنده بود. کارهایی که نه از روی منطق بود و صرفا یک شهوت بود. بتاها هیچکدوم از این دورهها رو نداشتن و ییبو به این خاطر بهشون حسودی میکرد.
صدای بوق ماشینی اونو از افکارش بیرون کشید، به کنارش نگاه کرد. کسی که میخپاست ازش فرار کنه داشت بهش نگاه میکرد. سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
لنگزنان به طرف ماشین رفت. ژان با لبخندی به لب توی ماشین نشسته بود. از یوبین خبری نبود. شاید داشت یک قرار عاشقانه دیگه رو با دکتر میگذروند.
: سوار شو ییبو
ییبو اخمی کرد. ژان عینک آفتابیاش رو از روی چشمم درآورد.
ییبو نفس عمیقی کشید، اگه ژان از اون واژه لطفا استفاده نکرده بود احتمالا تا ساعتها قرار بود بینشون برای سوار شدن یا نشدن بحث بشه.
ییبو سوار ماشین و کمربندش رو بست. ماشین حرکت کرد، اما هیچکدوم حرفی نمیزد. ییبو حدس میزد ژان خودش هم نمیدونه قراره کجا برن. یخ بینشون تا قبل از اون شب تقریبا ترک بسته بود، اما حالا یک لایه ضخیمتر روش رو گرفته بود.
سکوت ماشین رو پر کرده بود، هر لحظه سکوت مثل بادکنکی بزرگتر میشد. ژان نیم نگاهی به ییبو انداخت، مهم نبود چقدر تلاش داشتن وانمود کنن اون شب رو به یاد ندارن اما حقیقت این بود اون شب به وضوح توی ذهنشون حک شده بود. تمام اون نفس زدنها و نالهها، حرفهای پر از شهوت، غیر ممکن بود فراموش بشن.
بالاخره این ژان بود که اون بادکنک رو ترکوند.
: حالت چطوره؟
ییبو نگاهی به خیابونها بود: خوبم، تو چی؟
:منم خوبم
دوباره سکوت داشت حکمفرما میشد، که ژان برای جلوگیری ازش بی ربطترین حرف ممکن رو زد.
: یوبین پیش فنشینگه، دوره هیتشه
درست توی حرف آخر فهمید که چی گفته. ییبو تقریبا به در چسبیده بود و چشم از خیابونا برنمیداشت. دسنای ژان محکم فرمون ماشین رو گرفته بود. آلفا توی دلش به خودش فحش میداد چرا باید از هیت حرف بزنه و جو رو اونقدر معذب کنه؟ کاش میشد برای زبونش یک فیلتر میذاشت که قبل به زبون آوردن هر کلمهای کمی فکر کنه.
:هوا داره سرد میشه
حرف زدن از آب و هوا بهترین راه برای گریز از موقعیتهای ناجور بود.
ییبو سر تکون داد:هممممژان از گوشه چشمش نگاهی به ییبو انداخت، جز گونههای پف کرده پسر چیزی نمیدید. قبل از اینکه کار احمقانه مثل کشیدن لپهای ییبو ازش سر بزنه نگاهش رو از پسر گرفت.
: بریم لباس بخریم
.
.
.
یانگزی روی تختش دراز کشیدت بود، دوباره کابوس دیده بود. مهم نبود چه ساعتی از شبانه روز بخوابه، اون کابوسها همیشه بودن.
حرکت نمیکرد، بدنش تقریبا فلج شده بود. میترسید چشم باز کنه و دوباره اون بدنهای آویزون با طنابهای دور گردنشون رو ببینه.
شاید حق با ژوانیی بود، شاید باید همه اینکارا رو میگرد تا مسئولین مرگ والدینش مجازات بشن. اما نمیتونست به این فکر کنه که اون بچه بیگناه بود، ییبو هم همینطور. شاید ییبو هم یک آدم بدشانس بود که بدون اینکه بخواد وسط دعوای قدرت گیر کرده بود.
بالاخره تونست دست و پاش رو تکون بده. فقط میتونست امیدوار باشه ژوانیی و خانوادهش به ییبو و اون بچه کاری نداشته باشن. شاید باید کاری میکرد ییبو از این تصمیم پشیمون بشه
YOU ARE READING
Heartbeat (completed)
Fanfiction✍ ییبو امگایی که زمانی رویای رقص داشته ولی توی یه تصادف مجروح میشه و رویاش برای همیشه از دست میده. و حالا داره با هزینه های بیمارستان و زندگی دست و پنجه نرم می کنه. شیائو ژان آلفایی ثروتمند که باید به خواسته مادربزرگش سریع بچه دار بشه تا بتونه رئیس...