یببو با لبخند به دوستاش نگاه کرد. هر دوشون با دهن باز به خونه نگاه می کردند. بالاخره بعد از یک هفته، اون شب قرار بود،. یک مهمونی کوچیک سه نفره توی خونه جدید داشته باشن.
چلسی دستش رو دور بازوی ییبو قفل کرد : ییبو بیا با هم ازدواج کنیم
ییبو سرشو تکون داد و خندید. دنیل دستای چلسی رو از دور بازوی ییبو باز کرد.
: تو حق نداری زندگی ییبو رو خراب کنی
چلسی اخمی کرد: یعنی ازدواج با من آنقدر بده
دنیل شونه ای بالا انداخت : مگه شک داشتی
ییبو در حالی که می خندید به چلسی که سعی داشت به دنیل برسه و بهش لگد بزنه نگاه می کرد. بعد از اینکه بالاخره دختر موفق شد لگدهاشو بزنه هر سه روی کاناپه نشستن و مشغول فیلم دیدن شدن.
سکوت بین اون سه نفر نشسته بود. تنها صدای دعوای دو مرد توی فیلم به گوش می رسید.پیشنهاد چلسی برای فیلم دیدن یک چیز ترسناک بود که با مخالفت شدید ییبو رد شد. دنیل یک چیز جنایی می خواست که اونم ییبو قبول نکرد. در نهایت یک فیلم ابرقهرمانی انتخاب کردن. این وسط هیچکدوم پیشنهاد دیدن فیلمای رمانتیک رو نداد.
وسطای فیلم بود که چلسی سوالی که مدتها ذهن خودش و دنیل رو مشغول کرده بود به زبون آورد.
ییبو که منظورش رو نفهمیده بود جواب داذ: فکر کنم اون مرده که اول فیلم نشون داد
چلسی دستشو دراز کرد و روی شکم ییبو گذاشت : اینو میگم
بدن ییبو خشک شد، آب دهنش رو قورت داد ولی بی فایده بود، انگار چیزی توی گلوش گیر کرده بود. دنیل دستشو دور شونه ی ییبو حلقه کرد.
:اگه نمی خوای نگو.مهم نیست ییبو. فقط خواستیم بدونی ما می دونیم و اگه کمکی بخوای کنارتیم. قرار نیست هیچوقت تو رو قضاوت کنیم
ییبو سرشو پایین انداخت : ولی از کجا فهمیدین؟
:راستش اول دنیل فهمید، بدلایلی اون خیلی خوب می تونه رایحه امگاها رو بفهمه و خب تو هم رایحه یک امگای باردار روداری..
ییبو سعی کرد مانع اشکاش بشه، اما درد از قلبش شروع شد و به بغضی توی گلوش تبدیل شد و در نهایت چشماش پر از اشک شد، شاید اینطوری بهتر بود شاید از دروغ گفتن بهتر باشه هر چقدر هم حقیقت دردناک باشه بالاخره روزی برملا میشه.
: راستش...
کلمات ییبو با صدای ابرقهرمانی که برای نجات دنیا می جنگید قاطی می شد، اون همه چیز رو براشون گفت. از بدهی های زیادش، از اینکه قرار بود یک بچه بدنیا بیاره و از حقیقت پشت این خونه. اما از اسم ژان چیزی نگفت. ترجیح داد فعلا از هویت پدر بچه چیزی نگه.همه چیز رو یک نفس تعریف کرد، می ترسید اگه مکث کنه ممکنه چهره ی ناامید دوستاش رو ببینه. به محض تموم شدن حرفاش، حلقه دستای چلسی دور گردنش افتاد .
:متاسفم ییبو،متاسفم که دوست خوبی نبودیم و مجبور شدی این بار رو تنهایی به دوش بکشی... چرا از بدهیت نگفتی کمکت می کردیم اصلا مغازه رو می فروختیم
ییبو لبخندی زد و دستاشو آروم پشت دختر گذاشت: چون می دونستم اینکارو می کنی...
چلسی خودش رو عقب کشید و سعی کرد گریه هاش رو کنترل کنه اما اشک هاش بی اختیار پایین می اومد.
: میشه گریه نکنی؟موقع گریه خیلی زشت میشی
چلسی رو به دنیل اخمی کرد : احمق
دنیل بی توجه به چشم غره های دختر، موهای ییبو رو به هم ریخت : همونطور که گفتم قرار نیست قضاوتت کنیم این تصمیم خودت بوده و ما ازت حمایت می کنیم... تو هر جور که باشی کوچولوی ما حساب میشی
ییبو غرولند کرد: من کوچولو نیستم تو پیری
دیگه هیچکدوم از ییبو سوالی نپرسید، اون دو تا توی زندگیشون یاد گرفته بودن بدون در نظر گرفتن گذشته یا رازهای آدما به بقیه عشق بورزن، به هر حال هر کسی رازهای خودش رو توی زندگی داشت.
.
.
.
ژان پشت میزش نشسته بود و به پرونده های مقابلش نگاه می کرد، حالا که قرار بود بالاخره بچه دار بشه همونجور که مادربزرگش گفته بود اختیار کل کمپانی به اون می رسید. ژان نقشه های زیادی برای کمپانی داشت که گاهی با مخالفت بقیه مواجه می شد ولی اگه خودش همه کاره می شد می تونست تصمیماتش رو اجرا کنه.
به صندلیش تکیه داد و کش و قوسی به بدنش داد. نگاهش روی تقویم افتاد، باید فردا ییبو چکاپ ماهانه رو انجام می داد و اونم می خواست اونجا باشه.
گوشی رو برداشت و به ییبو پیام داد، این اولین باری بود که می خواست به اون امگا پیام بده یا حتی بهش زنگ بزنه، معمولا این فن شینگ بود که مراقب کارای ییبو بود. انگشتش روی صفحه کلید مونده بود. باید چی می گفت؟ حالش رو می پرسید؟ یا فقط فردا رو بهش یادآوری می کرد؟ اصلا نیازی بود اینکارو کنه؟ مطمئنا فن شینگ از قبل به ییبو درباره فردا اطلاع داده بود. نمی خواست ییبو اونو یک پدر بی مسئولیت ببینه. هر چی ییبو بیشتر بهش اعتماد می کرد راحت تر می تونست قبول کنه که جای بچه راحته. ژان می دونست این قضیه که بچه ش رو برای همیشه نبینه ممکنه آزاردهنده باشه، اما همین که بدونه بچه جای درستی و در کنار یک پدر خوب بزرگ میشه براش قوت قلب بود.“ سلام خوبی؟ شیائو ژانم. فردا نوبت اول چکاپ ماهانه س. فقط خواستم بگم نگران نباش همه چیز درست پیش میره. فردا می بینمت”
لبخندی زد،. خب اینجوری بهتر بود. مهم نبود اگه همه ی چین شیائو ژان رو یک آلفای مقتدر و گاهی مغرور می دیدن، اون هنوز هم به قول یوبین یک آلفا با قلب طلایی بود
YOU ARE READING
Heartbeat (completed)
Fanfiction✍ ییبو امگایی که زمانی رویای رقص داشته ولی توی یه تصادف مجروح میشه و رویاش برای همیشه از دست میده. و حالا داره با هزینه های بیمارستان و زندگی دست و پنجه نرم می کنه. شیائو ژان آلفایی ثروتمند که باید به خواسته مادربزرگش سریع بچه دار بشه تا بتونه رئیس...