part 45

1.4K 340 56
                                    

ژان پلک زد. انگار که یک سطل آب یخ روش ریخته باشن. همه دور اونا جمع شدن. مادربزرگ ژان با صدایی که کل راهرو رو گرفته بود، پرسید

:منظورتون چیه؟ 

افسر پلیس برگه رو به سمت ژان دراز کرد. مرد شمرده شمرده حرف می‌زد و آخر کلماتش رو می‌کشید و همین عصبانیت و بی‌تابی ژان رو بیشتر می‌کرد. 

: شما به جرم پول‌شویی بازداشتین

زمزمه‌ای بالا گرفت. ژان دستی به موهاش کشید و با صدای بلند خندید.

:چی؟ پول‌شویی؟ این دیگه چه مسخره بازی‌ایه که راه انداختین؟ 

مرد با سر به سربازاش اشاره کرد که دو طرف ژان رو بگیرن.

: بهتره همراه‌مون بیاین. همه چیز توی اداره پلیس معلوم می‌شه 

ژان نگاهی به یوبین انداخت. سعی داشت تشویش رو توی صورتش نشون نده، اما دوستش به خوبی می‌تونست حدس بزنه ژان چه حالی داره. این اولین باری بود که به ژان چنین اتهامی زده می‌شد.

: نگران نباش ژان… با تیم وکلات تماس می‌گیرم… زود میای بیرون 

هیچ‌کدوم از اعضای خونواده نمی‌تونست آروم باشه به‌خصوص مادربزرگ ژان. اون پیرزن با چشم‌های وحشت‌زده به دستبندی که دور دستای نوه‌ش زده می‌شد خیره شده بود. دنیا همون لحظه دور سرش شروع کرد به چرخیدن. توی یک روز پسرش تصادف کرده بود و وارث و البته محبوب‌ترین عضو خانواده‌ش دستگیر شده بود. 

زن عموی ژان به موقع پیرزن رو قبل از اینکه زمین بخوره گرفت.

:مادر جان!!

ژان به عقب نگاه کرد، با دیدن مادربزرگش رنگ از صورتش پرید، این اولین باری بود که ضعف زن رو می‌دید. تقریبا همه از این همه اتفاقاتی که در فاصله چند ساعت اتفاق افتاده بود گیج بودن. این بین یوبین بود که سعی داشت خونسردی خودش رو حفظ کنه و با تیم وکلای ژان تماس گرفت. 

ژان در حالی که دستبند به دست به طرف ماشین می‌رفت به اولین فکری که به ذهنش نشست چنگ زد؛ ییبو. 

به یوبین و تیم وکلاش اعتماد داشت، می‌دونست زیاد توی زندان نمی‌مونه ولی حتی یک ساعت اون‌جا موندن باعث افت سهام شرکت‌ می‌شد. اما توی اون لحظه ذهنش درگیر این مسئله بود که ییبو موقع شنیدن خبر چه عکس‌العکلی نشون می‌ده. می‌ترسید برای امگاش و خوک کوچولو اتفاقی بیفته. 

.

.

.

یوبین سعی داشت آرامش خودش رو حفظ کنه، در واقع باید آرامش خودش رو حفظ می‌کرد. توی ماشین بود و توی ذهنش لیست کارهایی رو که باید انجام می‌داد، مرور می‌کرد. 

به تیم وکلا زنگ زده بود. 

باید سهام‌دارها رو مطمئن می‌کرد که قرار نیست اتفاق بدی بیفته و همه چیز یک سوتفاهمه.

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now