part 26

1.4K 338 8
                                    

ییبو خودش هم نمی دونست چطور توی اون موقعیت گیر کرد. شیائو ژان اونو به شام دعوت کرده بود، ییبو شونه ای در جوابش بالا انداخته بود و حالا مقابل هم توی یک رستوران نشسته بودن.
ییبو خیلی اهل قبول دعوت بقیه نبود، اما اون می خواست شیائو ژان رو بشناسه. دنیل بهش گفته بود بهتره حداقل پدر بچه رو خوب بشناسه و ییبو می دونست بهتره به حرفای دوستش اعتماد کنه.
: چیز خاصی که دلت نمی خواد
ییبو در جواب سوال ژان فقط کمی گیج نگاهش کرد، انگار ژان عادت داشت بدون مقدمه سوالای عجیب بپرسه.
ژان لبخند زد، ییبو با خودش فکر کرد ژان وقتی لبخند می زنه جذاب‌تر می شه.
: شنیدم آدما وقتی حامله میشن دلشون می خواد چیزای خاصی بخورن
ییبو سرفه ای کرد، هنوز به این قسمت حامله بودن خیلی عادت نکرده بود.
: انگار درباره این چیزا تحقیق کردی
ژان از نگاه کردن به چشمای ییبو طفره می رفت، ییبو می تونست قرمز شدن گوشای آلفا رو ببینه. ژان نفس عمیقی کشید و بالاخره تصمیم گرفت به ییبو نگاه کنه
: من فقط می خوام پدر خوبی باشم
این حرف تلنگری بود برای ییبو، پدر! پدر بچه ای که تو شکمش بود. اینکه ژان تلاش داشت از همین الان پدر خوبی باشه باعث دلگرمی بود. ییبو به اون بچه وابستگی نداشت، یعنی هنوز نداشت ولی به هر حال دونستن اینکه بچه ای که بدنیا میاره قراره از طرف پدرش عشق بگیره حس خوبی بهش می داد.
: خب فکر کنم بچه با تو و نامزدت خوشحال باشه
:نامزدم؟
ییبو با بی اعتنایی جواب داد : دختری که همیشه باهات میاد
ژان خندید، صداش اونقدر بلند نبود که باعث مزاحمت میزهای کناری بشه. ولی ییبو می تونست واقعی بودن اون خنده رو حس کنه.
: من و یانگزی نامزد نیستیم، خب اونقدرا علاقه ای بینمون نیست که بخوایم با هم ازدواج کنیم… لابد با خودت می گی پس چرا با هم رابطه داریم
ییبو سرش رو تکون داد: مسائل شخصی بقیه به من ربطی نداره
ژان سرش رو کج کرد، صداش جدی بود و تیره ی پشت ییبو رو برای لحظه ای لرزوند، مثل اینکه اون روی جدی شیائو ژان ترسناک می شد : خب من دلایل خودمو برای بودن با یانگزی دارم
ییبو سرش رو پایین انداخت : من که چیزی نپرسیدم
لبخند دوباره روی لبهای ژان نشست، از اون جدیت چند ثانیه پیش خبری نبود
: فقط خواستم بدونی کسی که اون بچه رو بزرگ می کنه یانگزی نیست، پس نباید نگران باشی
: من حق نگرانی برای این بچه رو ندارم
ییبو فقط حقیقت رو گفت، اما کلمات مزه تلخی روی زبونش به جا گذاشت. هشت ماه دیگه اون بچه ای بدنیا می آورد، بچه رو به شیائو ژان می داد و برای همیشه از زندگیشون بیرون می رفت. به همین راحتی.
ژان در مقابل این حرف ها سکوت کرد، حالا که فکرش رو می کرد همه چیز برای ییبو بی رحمانه بود. یعنی پولی که به پسر می داد برای همه چیز کافی بود؟
: امیدوارم تا آخر همین حس رو داشته باشی، چون اگه بهش وابسته بشی جدا شدن ازش سخته
حرف زدن در این‌باره کمی برای هر دو عجیب بود. بالاخره داشتن تنهایی درباره حقیقت حرف می زدن.
: فن شینگ گفت نباید موقع هیتت دارو بخوری
چشمای ییبو از این حرف گشاد شد، خون به صورتش دوید و دندوناشو روی هم فشار داد.
: میشه درباره هیت شدن من حرف نزنیم
ژان نمی دونست این رفتار ییبو بخاطر عصبانیته یا خجالت، هر چیزی بود به نظر این قضیه برای ییبو مهم بود.
: از اونجایی که نمی خوام با کسی این دوره رو بگذرونی خواستم بگم اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو، مثلا اسباب بازی جنسی یا…
ییبو دستش رو بالا برد و توی حرف ژان دوید
: خودم از پسش برمیام
بعد از اون همه حرفایی که به هم زدن، سکوتی بینشون برقرار شد، هر دو فقط غذا خوردن و اجازه دادن افکارشون کمی آروم بگیره.
: به خانوادم گفتم که دارم بچه دار میشم
ییبو به سرفه افتاد و سعی کرد با نوشیدن آب لقمه ای رو که توی گلوش گیر کرده بود، پایین بده. شاید ژان هر بار دهنش رو برای حرف زدن باز می کرد، ییبو باید آماده می شد تا چیز غیر منتظره ای رو بشنوه.
: بهشون حقیقت رو گفتی؟
ژان نیشخندی زد: فقط گفتم یک امگای مرد رو حامله کردم
سکوت‌ خیلی ناگهانی بینشون حاکم شد و شروع کرد به کش رفتن. هر دو نگاهشون رو از هم گرفتن. جوری که ژان حرفش رو زده بود شبیه این می موند که اونا بعد یک رابطه جنسی به اینجا رسیدن.
ژان توی ذهنش به خودش لعنتی فرستاد، حق با یوبین بود اون گاهی بدون در نظر گرفتن احساس بقیه حرفاش رو می زد و گاهی خودش هم از حرفایی که می زد خجالتزده می شد.
گلوش رو صاف کرد و سعی کرد جو سنگین بینشون رو درست کنه.
: شاید بخوان باهات ملاقات کنن
ییبو سرش رو تکون داد: اصلا، همچین چیزی توی قرارداد نبود

ژان آهی کشید : مثل اینکه خیلی روی نوشتن قرارداد فکر نکردم
ییبو بعد مکثی طولانی گفت : انگار بیشتر روی قسمتای مالی قضیه تمرکز کردیم
: توی قرارداد ذکر شده بود کاری که اذیت بشی رو انجام نمی دیم، پس اینم شاملش میشه
ییبو سر تکون داد و تشکری زمزمه کرد.
.
.
.
امگای جوان وقتی وارد اپارتمان بزرگش شد، تازه یادش افتاد فردا روز هیتشه. دستی به موهاش کشید
: لعنت
گوشیش رو از توی جیبش درآورد و شروع کرد به تایپ کردن پیامی برای چلسی
" چند روزی نمی تونم بیام سرکار، نباید داروی هیت بخورم"
شروع به درآوردن لباساش کرد، می خواست قبل خواب دوش بگیره و به این فکر کنه چطور این سه روز رو بگذرونه.

در حالی که موهاش رو خشک می کرد از حموم بیرون اومد، روی تختش دراز کشید و به گوشیش نگاهی انداخت.
" اوه هیت بدون قرص… می خوای برات چندتا فیلم بفرستم شاید بدردت خورد 😈"
سری تکون داد و لبخند زد، چلسی دوست فوق العاده ای بود فقط گاهی زیادی دوست داشت دوستاش رو اذیت کنه.
" خودم بلدم سرچ کنم."
" من اکانت سایتای خاکبرسری دارم، می تونم چیزای خوبی برات بفرستم. می تونی هر کی که می خوای رو تصور کنی 😉"
ییبو خندید، شنیدن صدای خنده خودش حس خوبی داشت. مدت ها بود فقط چلسی و دنیل باعث خنده ‌ می شدن.
" منحرف."
ییبو گوشیش رو کنار گذاشت، مطمئن بود چلسی به هر حال اون فیلمارو براش می فرسته. به سقف خیره شد و دستشو روی شکمش گذاشت. حس عجیبی بود، اینکه چیزی توی وجودت داره جون می گیره و رشد می کنه.
سعی کرد هر فکری درباره ی بچه رو کنار بزنه، به هر حال باید فعلا به گذروندن اون چند روز فکر می کرد

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now