part 43

1.6K 374 67
                                    

نور چراغ خواب روی بدن امگا می‌رقصید. با هر بوسه‌ای که روی تن عریانش می‌نشست، نفس‌هاش تندتر می‌شد. رد لب‌های ژان پوستش رو به آتش می‌کشوند.
ییبو دستشو توی موهای ژان برد، عشق‌بازی توی اون وضعیت کمی سخت بود.
:ژان
ژان بوسه‌ای به شکم ییبو، جایی که بچه‌شون توش بود، زد.
:نگران نباش فن‌شینگ گفت تا ۷ ماهگی اشکالی نداره
ییبو لب گزید، صورتش گلگون از نگاه پر از شهوت ژان روی خودش بود.
:می‌شه جور دیگه‌ای انجامش بدیم؟
ژان ابرویی بالا انداخت و به امگاش خیره شد، نمی‌تونست از بدن ییبو چشم برداره. همه چیز درباره‌ی اون زیبا بود. حتی جوری که پوست سفیدش سرخ می‌شد هم برای ژان دیوونه‌کننده بود.
:چه‌جوری؟
ییبو لب گزید، واقعا از به زبون آوردنش خجالت می‌کشید اما در عین حال با تمام وجود می‌خواست با ژان انجامش بده، می‌خواست نهایت نزدیکی رو با اون آلفا تجربه کنه.
: می‌خوام من بالا باشم
ژان با دهان باز به پسر نگاه کرد، شنیدن این کلمات از زبون ییبو اونو بیشتر تحریک می‌کرد.
:البته شیرکوچولو، هر چی که تو بخوای
ژان به پسر جوونتر کمک کرد از جاش بلند شه و خودش روی تخت دراز کشید. ییبو پاهاش رو دو طرف شکم ژان گذاشت. می‌تونست آلت سفت شده‌ی ژان رو که با باسنش می‌خورد حس کنه. همین کافی بود تا خیس شدن سوراخش رو حس کنه، خیلی کم پیش می‌اومد غیر از دوره‌ی هیتش، موقع تحریک شدن سوراخش هم خیس بشه.
ژان دستاشو روی ران پسر حرکت می‌داد، ییبو نسبت به خودش موی کمتری روی بدنش داشت، اما بازم بدنش مردونه بود و همین باعث می‌شد ژان حس خوبی از لمس کردنش پیدا کنه.
بدن ییبو رو لمس می‌کرد و به چشمای غرق شهوت امگا چشم دوخته بود. هنوز هم باورش سخت بود که ییبو اونو دوست داشت. امگایی که مثل یک کوه محکم بود مقابل اون اینجوری لبخند می‌زد و زیر لمس‌هاش ناله می‌کرد. اون اون‌قدر زیبا بود که ژان حس می‌کرد داره با یکی از خدایان یونان عشق بازی می‌کنه.
ژان دستاشو پشت ییبو برد و به باسنش چنگ زد، ییبو لبش رو گاز گرفت. نیشخندی روی لب‌ ژان نشست، فشار دستش رو بیشتر کرد
: تو خیلی خواستنی‌ای
ییبو از لای پلک‌های نیمه بازش بهش نگاهی انداخت، کمی خم شد و دستشو روی سینه‌ی ژان گذاشت. هر لمس ژان ارتعاشی از شهوت توی وجودش راه می‌انداخت.
: تو منو می‌خوای؟
ژان یک دستش رو از روی باسن ییبو برداشت و موهای چسبیده به پیشونی پسر رو کنار زد.
: اگه بدونی چه‌قدر می‌خوامت، اون شب که هیت شده بودی، ییبو… اون شب منم باهات دیوونه شدم
موجی از شهوت وجود ییبو رو فرا گرفت، دستی که روی سینه‌ی ژان بود لرزید. ژان دستش رو گرفت و به طرف آلت خودش برد، ییبو با حس آلت ژان زیر انگشتاش نالید، ژان و اون تقریبا یک سایز بودن و این شبیه بودن حس خوبی بهش می‌داد. انگشتاش رو دور آلت ژان حلقه کرد و آروم شروع کرد به پمپ کردن.
دستای ژان روی شکم امگا خزید، اون‌قدر هر دو غرق خواستن هم بودن که هیچ شرمی بین‌شون باقی نمونده بود.
:وقتی اولین بار برای سونوگرافی رفتیم و شکمت رو دیدم، نتونستم از فکرش دربیام… قسم می‌خورم هیچ چیزی به اندازه‌ی تو سکسی نیست
:فکر نمی‌کردم توی حاملگی باعث تحریکت بشم
ژان نیشخندی زد: تو همیشه منو تحر… لعنتی
ییبو انگشتشو روی کلاهک آلت ژان کشید، حتی می‌تونست رگ‌های آلتش رو هم حس کنه. به چشم‌های هم خیره شدن، هر دو می‌دونستن بیشتر از اون نمی‌تونن تحمل کنن. هر دو می‌خواستن با هم یکی بشن.
ژان دستاشو دو طرف کمر ییبو گذاشت، ییبو نفس عمیقی کشید، آلت ژان رو زیر سوراخش گذاشت. نیازی به آماده کردنش نبود، وقتی امگایی اونقدر تحریک می‌شد که سوراخش خود به خود خیس بشه، سوراخش هم آماده وارد شدن آلفا می‌شد.
نوک آلت ژان که واردش شد، صدای ناله‌ی هر دو بلند شد. ژان انگشتاش رو توی باسن ییبو فرو کرد. ییبو در حالی که سعی داشت نفس‌هاش رو کنترل کنه آروم بیشتر روی آلت ژان می‌نشست. ژان به صورت غرق لذت ییبو خیره شده بود. مطمئن بود این صورت رو هیچ‌وقت نمی‌تونه فراموش کنه.
صدای نفس‌های لرزان و ناله‌هاشون توی هم گره خورده بود. ییبو بدون اینکه حرکت کنه منتظر بود تا به اندازه‌ی ژان عادت کنه. چشماش رو بسته بود و لبشو به دندون گرفته بود. گاهی ناله‌هایی از بین لب‌هاش بیرون می‌ریخت و ژان رو بیشتر تحریک می‌کرد.
: نمی‌تونم ازت سیر بشم… بذار ناله‌هات رو بشنوم
ناله‌ای همراه با هق‌هقی از دهان ییبو بیرون اومد. هیچ‌کدوم بیشتر از این نمی‌تونستن تحمل کنن. ییبو شروع به بالا و پایین شدن روی آلت ژان کرد و صدای ناله‌هاشون بیشتر شد.
نور روی بدن‌های خیس عرق‌شون می‌درخشید. ییبو هنوزم داشت روی عضو تحریک شده‌ی حرکت می‌کرد، ژان به تاج تخت تکیه داده می‌داد و به ییبو کمک می‌کرد حرکت کنه. یک دست ژان دور عضو ییبو حلقه شده بود. انگار هر جایی از بدنش که ژان لمس می‌کرد می‌سوخت و تب شهوت رو درونش بیشتر می‌کرد.
امگا لبش رو گاز گرفته بود، حرکت دست ژان دور عضوش و آلتش توی سوراخ خیس‌اش اونو دیوونه می‌کرد.
:ژان… من
نیشخندی روی لب ژان نشست: بیا ییبو، بیا امگای من
همین واژه‌ها کافی بود تا ییبو روی دست ژان خالی بشه. سرشو به شونه‌ی ژان تکیه داد و خالی شدن ژان رو توی خودش حس کرد. صدای نفس‌های ژان رو کنار گوشش حس می‌کرد.
: کاش بار اول این‌جوری حامله‌ات می‌کردم
ییبو چشم بست، اون هم می‌خواست بچه‌ای حاصل عشق‌بازی‌شون داشته باشن.
.
.
.
کنار هم به خواب رفتن و نزدیک نیمه شب دوباره از خواب بیدار شدن. ژان به سقف خیره شده بود. انگشتاش روی کمر ییبو حرکت می‌کرد و نفس‌های امگا روی گردنش می‌نشست.  هنوز باورش نمی‌شد با ییبو عشق بازی کرده، حتی هنوز باورش نمی‌شد ییبو اونو دوست داره. هر لحظه منتظر بود که چشم باز کنه و ببینه همه چیز یک خواب بوده. اینجوری بغل کردن ییبو و احساس برآمدگی شکمش برای واقعی بودن زیادی خوب بود.
سرش رو چرخوند و ییبو رو دید که کنارش دراز کشیده بود و روی سینه‌اش دایره می‌کشید.
:اذیت نمی‌شی؟
ییبو سرش رو بالا گرفت و به ژان نگاه کرد، وقتی اشاره‌ی ژان رو به شکمش دید، لبخند زد.
: خیلی از کارها رو دیگه نمی‌تونم انجام بدم. شب‌ها مجبورم فقط به پهلو دراز بکشم.  امشب هم تو داری کار بالشت رو برام انجام می‌دی
گوشه‌ی لب ژان به لبخندی بالا رفت: با این‌که بالشتت باشم مشکلی ندارم
ییبو به زحمت روی تخت نشست: بدیش روزی صد بار باید برم دستشویی… خسته شدم
ژان به غرغرهای ییبو خندید. ییبو ملحفه رو دور خودش پیچید و به طرف سرویس بهداشتی رفت ولی با شنیدن صدای ژان سر جاش ایستاد.
: نمی‌خواد اونو بپوشی همه چیزو دیدم از قبل
ییبو دندون‌هاش رو روی هم فشرد و نگاه تندی به آلفای روی تخت انداخت.
:منحرف
ژان دستشو زیر سرش گذاشت و صدای خنده‌ش اتاق رو پر کرد. حس عجیبی توی قلبش داشت شکل می‌گرفت، انگار که روی ابرها بود؛ سبک بود و پر از آرامش.
ییبو با همون ملحفه‌ی دورش برگشت. روی تخت نشست، ژان دستشو دور کمر پسر حلقه کرد و بوسه‌ای به شکمش زد.
: بهم نگو منحرف، بچه‌مون می‌شنوه
این کلمات بغضی توی گلوی ییبو کاشت. بچه‌شون! می‌ترسید از پرسیدن سوالی که از ساعت‌ها پیش توی گلوش گیر کرده بود. زیر لب زمزمه کرد
: بچه‌مون !
ژان چندتا بوسه‌ی ریز روی شکم ییبو زد.
:آره بچه‌مون، بچه‌ای که قراره با هم براش اسم انتخاب کنیم… یک اسم راحت انتخاب کن که وقتی شیطونی کرد راحت بتونی اسمشو فریاد بزنی
ییبو نفس لرزونی کشید، ژان داشت از آینده‌شون با هم می‌گفت، جواب سوال خاموش ییبو رو داده بود و بذر خوشحالی و رویا رو توی قلب هر دوشون رشد داده بود.
ییبو کنار آلفا دراز کشید، گرمای تن‌شون روی پوست دیگری می‌دوید. امگای جوان چشماش رو بست و زمزمه کرد.
: این‌جوری دوست دارم… سه تایی کنار هم
ژان بوسه‌ای روی پیشونی پسر زد: منم همینطور عزیزم

سلام سلام جادوگر موقرمز
خب اینا هم بالاخره به وصال رسیدن، ولی خب فیک هنوز تموم نشده و احتمالا تا اواخر اردیبهشت ادامه داره. امیدوارم از خوندنش خسته نشید.

دوستان تعداد ووت خیلی کمه،  اگه همینجور پیش بره شرط ووت می‌ذارم

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now