❣ قسمت ششم ❣
زندگی گاهی می تونه خیلی بی رحم باشه و هر لحظه ش مثل سیلی توی صورتت بخوره.
زندگی با وانگ ییبو بی رحم بود، هر بار که درد خیلی ناگهانی توی پاش می پیچید بهش یادآوری می شد که چقدر مشکلات روی دوشش سنگینی می کنن.
داشت مواد غذایی که تازه رسیده بودن رو توی قفسه ها می ذاشت که درد به سراغش اومد. چشماش رو بست
:لعنتی
سعی کرد با نفس های عمیق درد رو از یاد ببره اما مهم نبود چقدر عمیق نفس بکشه درد چنگالاشو توی پاش کرده بود و بیرونشون نمی آورد.
:ییبو؟
به رئیسش نگاه کرد، دختر با دیدن نگاهش می تونست بفهمه داره درد می کشه، بار اولی نبود که اینجوری می دیدش. صدای دختر توی سوپرمارکت پیچید
:دنیل... بیا ییبو رو ببر خونه
ییبو سرشو تکون داد ولی قبل اینکه بتونه کلمه ای مخالفت کنه حضور آلفایی رو کنارش حس کرد. آلفایی که چینی نبود ولی بهتر از هر دوست چینی ای که ییبو داشت مراقبش بود.
دنیل جعبه های دست ییبو رو گرفت و روی زمین گذاشت
:بریم ییبو
پسر انگلیسی هنوز هم موقع حرف زدن لهجه داشت ولی شاید همین لهجه باعث میشد مشتریا انقدر دوسش داشته باشن.
ییبو به آلفا تکیه داد : متاسفم
:اشکالی ندارهدرد گاهی می تونه کاری کنه که آدم به چیزی فکر نکنه. شاید اینجوری خیلی هم بد نبود و باعث می شد ییبو به مشکلاتش فکر نکنه، به آرزوهای از دست رفته اش، به بدهی که گاهی فکر می کرد هیچ وقت نمی تونه از شرش خلاص بشه و بدهکاری که هربار بهش می گفت می تونه به جای پول تبدیل به هرزه ی شخصیش بشه.
زندگی می تونه بی رحم باشه، درست لحظه ای که احساس ناامیدی می کنی راه حلی جلوی راهت بذاره و همون راه حل بیشتر قبل تو رو توی تاریکی ببره. راه حلی که خیلی اتفاقی جلوی پای ییبو قرار گرفت.
درست وقتی که از ماشین دنیل پیاده شد و به اصرار آلفا برای کمک بهش برای بالا رفتن از پله ها جواب رد داد کاغذی نظرش رو جلب کرد. یه برگه تبلیغاتیه یکی داشت روی دیوار می چسبوند
" می تونید با کمک به خانواده هایی که بچه دار نمی شوند شادی را به آن ها هدیه دهید و در عوض هزینه ی یک زندگی راحت را دریافت کنید. "
YOU ARE READING
Heartbeat (completed)
Fanfiction✍ ییبو امگایی که زمانی رویای رقص داشته ولی توی یه تصادف مجروح میشه و رویاش برای همیشه از دست میده. و حالا داره با هزینه های بیمارستان و زندگی دست و پنجه نرم می کنه. شیائو ژان آلفایی ثروتمند که باید به خواسته مادربزرگش سریع بچه دار بشه تا بتونه رئیس...