تا چند ثانیه اول، به دهن همه قفلی از سکوت زده شده بود. می دونستن احتمالا همچین خبری رو بشنون، تقریبا خودشون رو آماده کرده بودن ولی انگار شنیدن اون خبر، اونم انقدر مستقیم به چیزی که فکر می کردن متفاوت بود.
یانگزی اولین کسی بود که سکوت رو شکست : منظورت چیه اونا دارن بچه دار میشن
فن شینگ نیشخندی زد، احتمالا دیدن رفتاری انقدر بدجنسانه از فن شینگ چیز خیلی عجیبی بود. امگای جوان پوشه ای رو که جواب آزمایش توش بود، روی میز به طرف ژان سر داد.
: خب یانگزی، مطمئنا اون بچه، بچه ی تو نیست
یانگزی با خم به طرف ژان برگشت : عزیزم، میشه یه چیزی بگی؟
ولی ژان غرق جواب آزمایش شده بود. اون داشت پدر می شد و این یک حقیقت انکارناپذیر بود. آب دهنش رو قورت داد، پدر شدن مسلما مسئولیت بزرگی بود. از همون بچگی هدفش این بود پدر خوبی باشه، می خواست با پدر خودش متفاوت باشه .از گوشه چشم نگاهی به ییبو انداخت، امگایی که فرار بود بچه ش رو براش بدنیا بیاره سرشو پایین انداخته بود و به دستاش خیره شده بود.
از یک طرف یانگزی داشت مدام کنار گوشش غر می زد و از طرفی هم کلی کار برای انجام دادن داشت. لحظه ای مغزش فلج شد. حرکت بعدیش چی بود؟ باید چیکار می کرد.
: خونه ای که برای آقای وانگ تدارک دیده آماده س
اون لحظه واقعا از یوبین ممنون بود، یوبین با اون جمله بهش کمک کرده بود قدم بعدی رو ببینه. سرشو تکون داد. صداش گیج و منگ بود
: درسته... خونه
ییبو از جاش بلند شد : من... من هنوز وسایلم رو آماده نکردم
یانگزی نگاهی به ییبو انداخت، ییبو از اون نگاه متنفر بود. نگاهش پر از حقارت بود. اون حق نداشت اینجوری به ییبو نگاه کنه اونم فقط چون پول بیشتری داشت.
: کدوم خونه
ژان نفس عمیقی کشید،دستشو توی جیبش کرد و کارتی بیرون آورد
: عزیزم چرا نمیری برای خودت یک کم خرید کنی و خوش بگذرونی؟
یانگزی کارت بانکی رو از میون انگشتای ژان بیرون کشید: باشه
دختر از جاش بلند شد و بعد اینکه یکبار دیگه به دیده تحقیر به ییبو نگاه کرد از اتاق بیرون رفت. ژان حواسش جای دیگه ای بود، ولی فن شینگ می تونست لرزش دستای ییبو رو ببینه. قبلا امگاهای زیادی رو توی این وضعیت دیده بود. به طرف ییبو رفت و دستشو گرفت.ییبو انعکاسی محو از لبخند دکتر روی لبهاش نشوند.
: از این به بعد باید مراقب باشی، یک سری دارو داری که بخوری و دستورالعمل هست که باید رعایت کنی ... از اونجایی که از قبل برای آلفا بودن بچه بهت دارو تزریق شده پس باید بیشتر مراقب باشی
ژان از جاش بلند شد : پس یعنی بچه حتما آلفا میشه؟
ییبو سرشو تکون داد : احتمالش بالای 90 درصده
ابروهای ژان به هم نزدیک شد : ولی من یه بچه آلفا می خوام
صورت ییبو به طرف ژان برگشت، ژان با دیدن خشمی که توی چشمای ییبو دید جا خورد. همین چند لحظه پیش گفته بود که پدر خوبی میشه و حالا داشت اینجوری رفتار می کرد، احساس شرم توی وجودش پیچ خورد و قلبشو فشرد.
: متاسفم.. من فقط یه کم گیجم
فن شینگ شونه ای بالا انداخت : به گیج بودنت عادت داریم،. شاید توی تجارت خوب باشی ولی توی چیزای دیگه گیج می زنی... امیدوارم بچه اخلاقش اصلا به تو نره
: منظورت چیه؟
جر و بحث فن شینگو ژان لبخند کمرنگی روی لبهای ییبو آورد.
: من دیگه باید برم
ژان خیلی زود اعلام کرد که خودش ییبو رو میرسونهه و شب هم یکی رو می فرسته که ییبو رو به خونه جدیدش ببره. ییبو یاد حرف فن شینگ درباره لجبازی ژان افتاد. حق با اون بود، هر چی ییبو بیشتر این درخواست رو رد می کرد ژان بیشتر اصرار می کرد. نمی خواست تسلیم بشه ولی حس می کرد توانی برای مخالفت بیشتر نداره. شاید باید انرژیش رو ذخیره می کرد. توی ماشین که نشستن ییبو زیر لب غر زد
: خدای من تا حالا آلفایی به این لجبازی ندیدم
:چیزی گفتی؟
سرش رو تکون داد : نه هیچی
ژان دست به سینه به صندلی ماشین تکیه داد : ولی من شنیدم چی گفتی ... مطمئنم یوبین هم شنید
یوبین نیشخندی زد : چیزی نشنیدم،. ولی اگه از اخلاقت ایراد گرفته باشه هر چی که هست موافقم
: خوش به حالتون یکی دیگه به ارتش بیاین از ژان ایراد بگیریم اضافه شد
یوبین از آینه نیم نگاهی به ژان انداخت : و به نظرت این تقصیر کیه؟
بعد بحثی که بیشتر شبیه کل کل بین دو تا دوست بود سکوت به داخل ماشین برگشت. ییبو بازم از پنجره بیرون رو نگاه می کرد ولی انگار همه چیز مثل لکه های خاکستری به نظر می رسیدن. باید از فردا سرکار می رفت، چطوری این خبر رو به دوستاش می داد؟ باید بهشون می گفت؟ یعنی تا چند وقت دیگه شکمش بزرگ می شد؟اون عملا هیچی از بارداری نمی دونست چون هیچوقت بهش فکر نکرده بود، در گذشته رویاش ورزشکار شدن بود و بعدش هم اونقدر درگیر مشکلات بود که به این چیزا فکر نمی کرد. لب گزید، به هر حال اون فقط بچه رو بدنیا می آورد و قرار نبود براش پدری کنه،پس نیازی نبود نگران قسمت پدر خوب بودن باشه.
.
.
.
ییبو ساعت ها بود وسط وسایل بسته بندی شده ، نشسته بود. وسیله زیادی نداشت. چند دست لباس قدیمی، چند تا کتاب، چند تا قاب عکس که پسربچه ای رو با زنی لبخند به لب نشون می داد. نگاهش رو از تک تک قاب عکس ها گرفت و سریع توی کارتن های مقابلش گذاشتش، نمی خواست نگاه زن رو ببینه احساس می کرد اگه به اون عکسا نگاه کنه، چیزی جز یک نگاه که می گفت ازت ناامید شدم نصیبش نمی شد.
زنگ در به صدا دراومد، یوبین و چند مرد دیگه اومده بودن وسایل ییبو به خونه جدیدش ببرن. خونه ای که برای اون خریده شده بود تا بتونه دوران بارداری آرومی رو بگذرونه. به هر حال بچه ی توی شکمش از خونواده ی شیائو بود.
: خونه نزدیک محل کارت انتخاب شده،اینجوری رفت و آمد برات راحت تره، البته ژان فکر نکنم اجازه بده بعد اون سه ماهی که توافق شده سر کار بری
ییبو سری تکون داد،دلش می خواست اولین کاری که توی خونه جدید انجام میده دوش گرفتن و بعدش خوابیدن باشه. چیزای دیگه می تونست بمونه برای فردا. خستگی توی چهره و صداش پیدا بود
: با همین چند دیدار فهمیدم رییست چقدر لجبازه
یوبین لبخند زد : خب ژان اخلاقای بد زیاد داره، ولی همونقدر هم چیزای خوب توی وجودش داره
ییبو براش مهم نبود اخلاق شیائو ژان چطوره، فکر نمی کرد از این به بعد جز چکاپ های ماهانه اونو ببینه. ولی چیزی توی ذهنش می گفت که باید این رفتارا مهم باشه چون هر چقدر خوبی بیشتری توی وجود شیائو ژان باشه احتمال اینکه بچه اونارو به ارث ببره بیشتر بود
YOU ARE READING
Heartbeat (completed)
Fanfiction✍ ییبو امگایی که زمانی رویای رقص داشته ولی توی یه تصادف مجروح میشه و رویاش برای همیشه از دست میده. و حالا داره با هزینه های بیمارستان و زندگی دست و پنجه نرم می کنه. شیائو ژان آلفایی ثروتمند که باید به خواسته مادربزرگش سریع بچه دار بشه تا بتونه رئیس...