بالاخره بعد از روزها بارون، هوا صاف شده بود، از ابر خبری نبود و خورشید مثل ققنوسی جوان دوباره بیدار شده بود. پرده رو کنار کشیده بود و اجازه میداد نور خورشید روی بدنش بریزه.
فنشینگ گفته بود، باید اجازه بده نور خورشید به بدنش برسه، نور برای خودش و بچه ضروری بود. روی تختش دراز کشیده بود، تیشرتش رو بالا زده بود و از گرمای خوشایند آفتاب لذت میبرد. نور روی برآمدگی شکمش بازی میکرد.
چند روزی از شبی که ژان پیشش اومده بود، میگذشت. لب گزید و به شکمش نگاه کرد.
: به نظرت باید به حرفای دنیل گوش بدم؟
گوشیش رو برداشت و یکبار دیگه پیامای دیشبش با دنیل رو مرور کرد، مطمئنا نمیتونست این حرفا رو به چلسی بگه، دختر خیلی بیشتر از دنیل به منطق تکیه میکرد. ییبو اونو درک میکرد و میدونست دختر فقط داره حقیقت رو میگه، وقت گذروندن با ژان در نهایت فقط باعث میشد دل کندن ازش سختتر بشه، اون فقط میخواست با ژان دوست باشه، بعد از سالها یکبار دیگه دلش میخواست به کسی نزدیک بشه، هر چند دنیل سعی داشت از رابطه اون دوتا چیز رمانتیکی پیدا کنه.
افکارش رو کنار زد و چشمش رو به صفحه گوشی دوخت." پدر آلفای بچه تا حالا شهربازی نرفته."
' خب پس اولین تجربه اینکار رو بهش هدیه بده. همیشه اولین چیزا توی ذهن ادم میمونه😉.'
" دنیل! من و اون آلفا فقط دوستیم."
' من که چیزی نگفتم😎'
" ازت متنفرم."هر دو میدونستن که ییبو داره دروغ میگه و چقدر به دنیل اهمیت میده. و هر دو میدونستن ییبو ته دلش میخواد توی قلب ژان جایی داشته باش، شاید اینجوری ییبو لازم نبود از بچهش جدا بشه. نفس عمیقی کشید، تردید با هر ضربان قلب توی وجودش پخش میشد، اما ییبو پسری نبود که مقابل تردیدها زانو بزنه.
انگشتای کشیده و مردونهش روی صفحه گوشی لغزید.
" آخر هفته وقت داری؟"
چند ثانیه بعد پیامی از ژان روی گوشیش ظاهر شد، خودش انتظار نداشت ژان انقدر زود جوابش رو بده.
" چرا؟"
چند ثانیه مکث کرد و اجازه داد بهترین جمله توی ذهنش بشینه.
" میخوام باهام جایی بیای."
اینبار به اون سرعت قبل جوابش رو نگرفت، ییبو با خودش فکر کرد شاید ژان داره قرارهاش رو چک میکنه. اینفکر براش راحتتر از این بود که شاید ژان داره به این که چطور بهش بگه نه فکر میکنه. بالاخره صفحه ییبو روشن شد.
" ساعت چند بیام دنبالت؟"
احساس خوشحالی به یکباره توی وجود ییبو پخش شد، حس وقتی رو داشت که مادرش بهش اجازه داده بود برای اولین بار با مدرسه یک اردوی چند روزه بره؛ خوشحال، هیجانزده و پر از امید.
.
.
.جلوی آینه ایستاده بود و به انعکاس هیجانی که توی صورتش موج میزد، نگاه میکرد. آخرین باری رو که اینطوری برای جایی رفتن هیجان داشت یادش نمیاومد.
دستی به موهای تازه کوتاه شدهش کشید. صورت جذابش با مدل موهاش بیشتر به چشم میاومد.
با صدای زنگ گوشی، گوشههای لبش بالا رفت و لبخندی که از ته قلب میاومد روی صورتش خودنمایی کرد. یکبار دیگه خودش رو توی آینه نگاه کرد. نگاهش روی شکمش سر خورد.
: امروز قراره برای اولین بار بری شهربازی خوک کوچولو
وسایلش رو توی جیب کاپشن قرمزش گذاشت و از خونه بیرون رفت. با هر قدم به خودش یادآوری میکرد این فقط یک بیرون رفتن سادهس، قرار نیست. اما بازم حسی توی قلبش قلقلکش میداد که حتی اگه به عنوان یک قرار بهش نگاه کنه اشکالی نداره.

YOU ARE READING
Heartbeat (completed)
Fanfiction✍ ییبو امگایی که زمانی رویای رقص داشته ولی توی یه تصادف مجروح میشه و رویاش برای همیشه از دست میده. و حالا داره با هزینه های بیمارستان و زندگی دست و پنجه نرم می کنه. شیائو ژان آلفایی ثروتمند که باید به خواسته مادربزرگش سریع بچه دار بشه تا بتونه رئیس...