آسمون سفید شده بود، درست مثل برفی که ازش پایین میاومد. فقط چند ساعت بود که برف میاومد اما تقریبا همهی پکن سفیدپوش شده بود.
با وجود برف، شهر هنوز پر از تب و تاب بود و زندگی همه جا جریان داشت، کسایی که کریسمس رو جشن میگرفتن داشتن از زیباییهای این تعطیلات لذت میبردن.
بین تمام این هیاهو و جریان زندگی، دو نفر در آرامش کنار هم خوابیده بودن. مدتها بود اینجوری نخوابیده بودن، به دور از دغدغه و اضطراب جدایی. هر دو اونقدر خسته بودن که خودشون رو به سرزمین رویا سپرده بودن.
اولین کسی که بیدار شد ییبو بود، البته بهتره گفت اولین کس خوک کوچولو بود که با تکون خوردنش ییبو رو هم بیدار کرده بود. چشم که باز کرد ژان رو دید، مردی که عاشقش بود و کسی که همراه اون قرار بود بچهشون رو بزرگ کنه.
خاطرات دیشب به طرفش هجوم آوردن. اینکه چهطور چلسی و دنیل به همراه آدمایی که تا بهحال ندیده بود نجاتش داده بودن و اونم توی ماشین به محض اینکه بین دوستاش نشسته بود خوابش برده بود. خیالش راحت شده بود و خستگی تمام اون چند روز بهش چیره شده بود.
لبخندی زد، حالا که کنار ژان بیدار شده بود احساس میکرد دیگه از اون خستگی و اضطراب خبری نیست. صورتش رو نزدیک ژان برد و موهای روی پیشونیش رو کنار زد.
: ژان ژان… بیدار شو
ژان چشم باز کرد و صورت امگا رو با اون لبخند زیبا و پر از آرامش دید. دیشب که ییبو رو آورده بودن خواب بود، میخواست تا صبح بهش خیره بشه، اما انگار خستگی و شاید آسودگی خیال اونو به خواب برده بود. روی تخت نشست.
:ییبو! خوبی؟ متاسفم تو بهخاطر من… خدای من ییبو نمیدونی چهقدر ترسیده بودم. فکر اینکه بلایی سرت بیاد واقعا داشت دیوونهم میکرد
ییبو با پرحرفی ژان خندید. جلوی ژان نشست، دست آلفا رو گرفت و روی شکمش گذاشت
:گوانگ، میخوام اسمش رو گوانگ بذاریم
خوشحالی محض چیزی بود که اون لحظه ژان احساس میکرد. به کمک دادستانی که چلسی معرفی کرده بود قرار بود ژوانیی و یانگزی محکوم بشن، با خرید سهام اون کمپانی سود زیادی میبردن و مهمتر از همه ییبو و پسرشون رو کنار خودش داشت. پسرشون واقعا نوری بود که به زندگی اون دوتا تابیده بود. نوری که همراه خودش ییبو رو به زندگی اون آورده بود.
سرش رو جلو برد و لب ییبو رو برای بوسهای میون لبهای خودش گرفت. بوسهی آرومی بود ولی هر دو با این بوسه میتونستن بفهمن چهقدر آرامش به هم میدن. لبهاشون روی هم تکون میخورد و قلبهاشون پر از حس قدردانی بود. از همدیگه و تمام کسانی که بهشون کمک کرده بودن قدردان بودن.
YOU ARE READING
Heartbeat (completed)
Fanfiction✍ ییبو امگایی که زمانی رویای رقص داشته ولی توی یه تصادف مجروح میشه و رویاش برای همیشه از دست میده. و حالا داره با هزینه های بیمارستان و زندگی دست و پنجه نرم می کنه. شیائو ژان آلفایی ثروتمند که باید به خواسته مادربزرگش سریع بچه دار بشه تا بتونه رئیس...