خسته وگیج..
این تنها کلمه ای بود که میتونست در وصف حال خودش، توی اون لحظه بگه.
وسط هیاهوی مردم گم شده بود و میخواست هرچه زودتر از شر اون ازدحام خلاص بشه... همه چیز براش گنگ و نامفهوم بود و انگار هنوز نتونسته بود باور کنه اخرین بازمانده ی خاندان" لی" عه!
تنهاکاری که میکرد زل زدن به بخاری بود که بعد از هربار حرف زدن، از دهان ادمای روبروش بلند میشد. گهگاهی سر تکون میداد و از بعضی از اونا که کمی رابطهی بهتری باهاشون داشت، بخاطر اومدنشون به مراسم پدرش تشکر میکرد.
مرگ پدرش مصیبت بزرگی نبود جز اینکه تنهاترش میکرد.
قبلا این وضعیت رو پیش بینی کرده بود و حتی براش برنامه داشت اما نمیدونست چرا الان هیچ چیز طبق برنامش پیش نمیرفت... شاید هم میدونست!
ریتم صدای مردم، درحالی که داشتن بهش تسلیت میگفتن ازارش میداد... از این همه جملات تکراری که توی هیچکدومش غم و همدردی واقعی پیدا نمیشد، کلافه شده بود... نه اینکه خیلی براش مهم باشه که مردم بخاطر مرگ پدرش واقعا عذادار هستن یانه! اون فقط از چیزای تکراری که پشت سرهم ردیف میشدن خوشش نمیومد...
مخصوصا الان که خیلی خسته بود!دکمه ی ویلچرش رو زد و بعد از خارج شدن از حیاطِ بزرک و وسیع عمارت، وارد محوطه ی داخل عمارت شد. ویلچرش رو کنار مبل گران قیمت خونه قرار داد و باز هم به آدمای توی سالن نگاه کرد... یکی از یکی منفور تر!
میون اون جمعیت، به راحتی تونست اونو تشخیص بده. گوشه ای از خونه ایستاده بود و داشت به یکی از قاب عکسها نگاه میکرد. با همون قد بلند و پالتوی مشکی... چشمان نافذ و عینکی که تازه به اجزای صورتش اضافه شده بود... انگار از سالها پیش تا الان یک ذره هم تکون نخورده بود... هنوز هم خوشتیپ و رعنا بود و سینه سپر می ایستاد!
با همه ی اینها، چطور تا الان متوجهش نشده بود؟ اصلا... کی اونو به عمارت راه داده بود؟
- کی اینو به عمارت راه داده؟
فکرش رو خطاب به چان، دستیار شخصی و وفادارش که درست کنارش ایستاده بود، بلند اعلام کرد و منتظر پاسخ اون موند.
- گفتید مهمونارو بی قید و شرط راه بدیم منم اطاعت کردم... خدمتکارا هرکسی که برای عرض تسلیت خدمتتون اومده بود رو راه دادن؛ اگه میدونستم از دیدن جنابِ...
- کافیه!
دستش رو به برای چان بلند کرد و دوباره به اون خیره شد. اگه میگفت از دیدنش خوشحال شده قطعا دروغ میگفت! کی از دیدن انسان خودشیفته و بی حیایی مثل اون خوشحال میشد؟ نباید بیشتر از این بهش زل میزد اما دیگه دیر شده بود، حالا اونم داشت نگاه خیره کنندشو بهش میبخشید و با نگاهش بهش تسلیت میگفت.
YOU ARE READING
𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]
Romance_ دیشب خوب خوابیدی؟ دقیقه ای بعد هیونجین با صدای بلند، فلیکس رو مخاطب قرار داد. _ مگه میشه تو لالایی بخونی و من خوب نخوابم؟ فلیکس از داخل سرویس بهداشتی، متقابلا فریاد زد و لبخند بزرگ هیونجین که حالا روی لباش نقش بسته بود رو ندید. _ ولی من خوب نخواب...