[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 5 ]

1.3K 310 72
                                    

- دست از سرم بردار!

فلیکس با صدای گرفته و خواب‌الود، خطاب به عاملی که سعی در بیدارکردنش داشت، گفت و سرش رو بیشتر زیر پتو فرو برد.

هیونجین که همیشه از بیدار کردن اون پسر لجباز و تنبل لذت میبرد، اینبار به جای نزدیک کردن موهای بلند سرش به بینی پسر کوچیک، مشغول قلقلک دادن کف پاهاش شد و لبش رو گاز گرفت تا صدای خندش بلند نشه.

فلیکس پاهاشو به داخل کشید و با کلافگی سرش رو از زیر پتو بیرون اورد. با صدایی که خش دار شده بود و چشمایی که پف کرده بودن، به هیونجین نگاه کرد و گفت

- قصدت از این اذیت کردنم چیه؟

هیونجین شونه ای بالا انداخت و خندید. این چهره ی خسته و عصبی فلیکس رو تقریبا بیشتر صبحا میدید اما هیچ وقت براش تکراری نمیشد و همیشه باعث میشد بخنده.

- قصدم اینه که بلاخره بیدارت کنم تا دیرت نشه. از اونجایی که من باید برسونمت، دیر کردن تو برابره با دیر رسیدن من به دانشگاه.

فلیکس که تقریبا خواب ازسرش پریده بود پتو رو کامل کنار زد و از حالت دراز کش در اومد. مالشی به چشماش داد و پرسید

- مگه ساعت چنده؟

هیونجین دست به سینه شد و حرکاتش رو زیر نظر گرفت

- متاسفانه!!! هشت!
- فاک

این تنها کلمه ای بود که فلیکس میتونست توی اون لحظه بگه. مدرسه ی خودش زیاد مهم نبود اما واقعا دوست نداشت هیونجین بخاطر اون دیر به کلاسش برسه. پس سراسیمه، از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت.

- دیشب خوب خوابیدی؟

دقیقه ای بعد هیونجین با صدای بلند، فلیکس رو مخاطب قرار داد.

- مگه میشه تو لالایی بخونی و من خوب نخوابم؟

فلیکس از داخل سرویس بهداشتی، متقابلا فریاد زد و لبخند بزرگ هیونجین که حالا روی لباش نقش بسته بود رو ندید.

- ولی من خوب نخوابیدم

دوباره بلند گفت تا صداش به فلیکس برسه. این یکی از عادتاشون بود. صحبت کردن توی هر شرایطی!

- چرا؟

فلیکس سرش رو از در بیرون اورده بود و با دهانی پرکف، که نشون میداد در حال مسواک زدن بوده، به هیونجین نگاه میکرد.

- چون شاهزاده لی کنارم خوابیده بود و من انقدر هیجان داشتم که تا صبح نفس‌هاشو شمردم!

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Onde histórias criam vida. Descubra agora