[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 8 ]

1K 278 54
                                    


- جواب همه ی زحمتام این بود فلیکس؟

اقای لی با لحن جدی و عصبی اما اهسته، خطاب به فلیکس گفت و پسر کوچکتر سرش رو پایین انداخت. دقیقا وقتی که داشت از پله ها پایین میومد تا از خونه خارج بشه پدرش دیده بودش و حالا مشغول سرزنش کردن بود... از نبودش توی جشن تولدش عصبی بود و فلیکس، فکر اینجاش رو نکرده بود!

- ولی من بیشتر تایم رو توی مهمونی بودم؛ کیک بریدم... نوشیدنی خوردم...

- ولی وسط مهمونی غیبت زد و دوربینا خروجت از در پشتی رو نشون دادن؛ من واسه این موضوع ازت توضیح میخوام!

فلیکس بدون اینکه سرش رو بلند کنه، گفت

- هیونجین اومده بود پیشم. باهم رفتیم تا تولدم رو جشن بگیریم
- چرا ما هیونجین رو ندیدیم؟ اصلا چرا وارد سالن نشد؟
- خودم هم نمیدونم. شاید میخواست سوپرایزم کنه

اقای لی عینکش رو از روی چشماش برداشت.

- ولی کارت اشتباه بود. اون همه مهمون بخاطر کی اومده بودن؟
- بخاطر خودشون!
- نه... برای تو!

پدرش با تحکم گفت و فلیکس سرش رو بلند کرد و توی چشمای پدرش زل زد

- ولی هیچ کس متوجه غیبت من نشده بود، جز وقتی که میخواستن کادو هامو باز کنم. این واقعا باعث تاسفه!

- توقع نداری که همه ی تومهمونی چشمشون روی تو باشه؟

فلیکس سرش رو تکون داد

- این بحث قرار نیست سرانجامی داشته باشه!

پدرش لبخد محوی زد. از جاش بلند شد و روبروی فلیکس ایستاد.

- تو بخاطر هیونجین دوست نداشتی بین مهمونا باشی. چون اون به جشن نیومده بود... درست میگم؟
- بله پدر.
- اهوم. خب میتونستی بهش خبر بدی که زودتر خودش رو برسونه!
- دوست نداشتم اجبارش کنم. اگه دوست داشت خودش میومد... و درضمن اون برنامه های خودش رو برای سوپرایز کردن من داشت!

پدرش سرش رو متفکرانه تکون داد.

- پدر من باید برم. میتونم؟
- میتونی. سر میز شام میبینمت.

فلیکس خواست بگه که ممکنه نتونه برای شام پیششون باشه اما نمیتونست بگه میخواد به تعقیب هیونجین بره. پس دنبال یه بهونه ی دیگه گشت.

- من و چان میخوایم باهم وقت بگذرونیم. شام رو هم بیرون میخوریم

پدرش بی تفاوت شونه ای بالا انداخت. به هرحال با وقت گذرونیای فلیکس توی تایمایی که حضورش تو خانواده اجباری نبود، مشکلی نداشت!

- هرطور دوست داری.

فلیکس تعظیمی کرد و بعد از خداحافظی از پدرش، از خونه خارج شد و به پارکینگ رفت.
صحبت کردنش با پدرش باعث شده بود زمان زیادی رو ازدست بده، اما با دیدن چان کنار ماشینش با ذوق سمتش رفت؛ اون پسر خیلی وقت شناس بود.

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Where stories live. Discover now