[ 𝑁𝑜𝑡𝑒 2 ]

1.8K 353 84
                                    

صبح باصدای بلند اَره و خش خش برگ از خواب بلند شد. برخلاف تصورش شب گذشته بدون هیچ قرص و ارام بخشی به خواب رفته بود و بعد ازمدتها تونسته بود یه دل سیر، ۱۸ ساعت بخوابه!

انگار تونسته بود کمبود خواب این یه هفته ای که درگیر مرگ پدرش و مراسماتش بود رو جبران کنه.

ریموت رو ازکنار بالشتش برداشت و پرده های بلند و تیره اتاق رو کنار زد. نور با شوق توی خونه دوید و چشمای فلیکس رو روشن کرد. توی همون حالت نگاهشو به پنجره داد. نمیتونست ببینه اون پایین، توی حیاط دقیقا داره چی میگذره، اما حدس میزد چان چندتا باغبون برای برای حرص کردن شاخه های خشکیده و مرتب کردن شاخه های درختای عمارت اورده.

گوشیش رو برداشت و به چان پیام بیدار باش فرستاد، کاری که سال‌ها بود هر روز باید انجامش میداد.
اتاق چان توی همون طبقه بود و این هم به دستور خود اقای لی انجام شده بود تا به فلیکس نزدیکتر باشه.

زمان زیادی نگذشت که تقی به در خورد و چان با همون لبخند بزرگ و دندون نماش وارد شد.

- صبحتون بخیر جناب لی! صبحونتونو بیارم بالا یا توسالن غذاخوری میخورید؟

- بفرستش بالا توی تراس میخورم.

فلیکس درحالی که داشت نیم خیز میشد تا از حالت دراز کش دربیاد گفت و چان سمتش رفت تا کمکش کنه.

- این باغبونا، کارشون تا کی طول میکشه؟
- چرا؟ اگه صداش ازارتون میده بفرستمشون برن.
- نه. گفتم شاید لازم باشه بریم سرخاک پدرم. نمیخوام تنها تو عمارت بمونن
- جوزف که هست؟!

چان یکم فاصله گرفت و فلیکس گفت

- جوزفو میخوام بفرستم بره. این مدت دست تنها خیلی زحمت کشیده باید استراحت کنه

چان چند لحظه نگاش کرد و بعد زیر لب باشه ای گفت.

- چیه؟! نکنه داری باخودت میگی عجب ادمیه این لی فلیکس! منم خسته شدم نیاز به استراحت دارم!!

چان بخاطر لحن بامزش ریز خندید و گفت

- من هیچ وقت از بودن کنار شما خسته نمیشم
فلیکس سری تکون داد.
- صبحونه رو که اوردی بالا، خودت هم بمون باهم بخوریم. الان‌هم میتونی بری
- چشم، با اجازه

چان با قدم‌های اهسته اما محکم دور شد و فلیکس دوباره تو تنهایی، به این فکر کرد که باید هرچه زودتر شرکت رو سرپا کنه. درسته که این مدت کاراشون رو به مدیر عامل جدید سپرده بود اما ممکن بود تو نبود خودش به مشکل بخورن و بهتر بود سریعتر برگرده. تا وقتی پدرش زنده بود نگران هیچی نبود اما دوست نداشت مرگ و نبود پدرش به کارای شرکت لطمه‌ای وارد کنه. اون شرکت الان میراث پدرش بود و باید به خوبی ازش مراقبت میکرد.

چند دقیقه بعد همراه چان توی تراس نشسته بود و صبحونه ی کاملی مقابلشون قرار داشت. چان بدون واهمه دهانش رو با لقمه‌های کره مربا پر میکرد و پشت سر هم اب پرتقالشو مینوشید. فلیکس از این رفتار چان خندش میگرفت و سرزنشش نمیکرد چراکه مدت‌ها بود به خودش قول داده بود دیگه اونو به چشم یه خدمتکار نبینه. چان تا الان دوستش و از حالا به بعد، دوست و هم خونش به حساب میومد و فلیکس امیدوار بود با وجود اون بخش کوچیکی از تنهاییش پر بشه.

𝑯𝒂𝒓𝒎𝒐𝒏𝒊𝒐𝒖𝒔[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin