پارت ۱

1K 164 2
                                    

+اه تهیونگا دیگه دارم دیوونه میشم این ناکجا آبادی که گیرکردیم کجاست ...
دوباره شروع شده بود از صبح که رسیده بودن کره جیمین همش غر میزد و هر دفعه خلاقیت به خرج میداد و موضوع جدیدی را هدف غرغر کردناش قرار میداد ...
اما برعکس جیمین دوست پسر متفکرش فقط یک موضوع بود که ذهنش و مشغول کرده بود و اونم اتفاقات دیروز بود ...

فلش بک

با حالت شک زده ای پرسید
_بابا منظورت چیه یعنی چی که بریم کره اوکی تنبیه مونه قبول هر چی باشه اما کره نه شما میدونید که چقدر جیمین از اون کشور متنفره ...

و دوباره نگاه نگرانش و به دوست پسر گریون توی بغلش داد که داشت از سرما میلرزید اما لعنتی الان وسط تابستون بود ...

وقتی بالاخره سرش را بالا اورد و نگاه سرد پدرش را دید لعنتی مطمئن شد که کار تمامه و باید انرژیش و برای راضی کردن یکی دیگه بزاره که با به یاد اوردن مسئله ای سریع طرف عمو محبوبش یونگی چرخید و و برای اولین بار توی عمر ۱۸ ساله اش که غرورش سر به فلک کشیده بود با بغضی از نگرانی از حال موچیش به چشمای عموش نگاه کرد ...

_عمو یونگ واقعا میخواید اجازه بدید که جیمینی عزیزتون بره به اون کشور لعنتی به اون جا که قتلگاه خانوادشه ....

خیلی بد بود خیلیییی خیلی بد سکوتی که تمام اون عمارت لعنتی را گرفته بود ترسناک بود ...

وقتی هیچ عکس العملی از عموش ندید دیگه نتونست تحمل کنه تن بی جون عشقش را بلند کرد و وقتی به سمت پله ها میرفت با صدای بلندی و چشمانی به سردی یخ و تاریکی شب افراد داخل سالن را مخاطبش قرار داد
_باشه خانواده عزیزم ما میریم ...
و تمام اون سکوت لعنتی را با رفتنش و تنها گذاشتن والدین نگرانشون که سعی به بی تفاوت بودن میکردن تمام کرد ...

پایان فلش بک

و حالا اینجا بودن جایی که تنها دلیل تنفر ازش غم توی نگاه و بغض گلوی جیمینیش بود ...
دستی به موهاش کشید و بازم برای نمیدونه چندمین بار خواست این کشور لعنتی را نابود کنه ....
شاید بالاخره یک روزی این کار را میکرد کسی نمیدونست سرنوشت چی توی سرش براشون در نظر گرفته برای سوپرایزشون ....

به دست جیمین که سردیش لرز به تن ادم مینداخت نگاه کرد و بازم برای نمیدونه چندومین بار بعد هر شکایت موچیش دستش و بوسید و با لبخند بهش اطمینان داد که مراقبتم و نگاهش و از اون چشمایی که پر از ترس و نگرانی بود گرفت ...

بالاخره بعد ۱.۵ ساعت پیادروی به اون دانشکده لعنتی رسیدن ...
اخه کی فکرش و میکرد یک روزی کیم تهیونگ و مین جیمین پاشون به همچین جایی کشیده بشه ...

دوباره حرکت کردن و بعد چک مدارکشون توسط اون نگهبان احمق بالاخره وارد شدن و فاک اونجا یک پایگاه نظامی بود نه یک دانشکده افسری لعنتی ...

بعد از ورود محوطه ساختمان اصلی حالا این جمعیت بود که باعث تعجبشون شده بود فکر میکردن که خیلی افراد بیشتری اینجا باشن نه این تعداد کم که به سختی ۱۰۰ نفر میشدن ...


هاااای گایز من آمدم ...
به شدت خسته ام ... 🥱
اینم پارت اول دوست دارم نظراتتون را بدونم واقعا برام با ارزشه ...


penalty Where stories live. Discover now