پارت ۴۵

415 62 20
                                    

از زمانی که به اینجا اومده بود نتونسته بود باغ عمارت را ببینه اما الان که همراه تهیونگ بود به خوبی میتونست از فضا لذت ببره واقعا اینجا فوق بود ...

نگاهش به آلاچیقی افتاد که وسط و دورش جوی اب بود و حصاری از گل داشت قطعا از این به بعد اونجا میشد مکان امنش ...

با ایستادن تهیونگ مقابل در بزرگی که ۳ تا نگهبان داشت متوجه شد به مقصد رسیدن ...
نگهبان ها با دیدن تهیونگ فورا در را باز کردن ..
اگر محافظ های مسلح و آکواریوم بزرگ و قفس های بزرگ که درونشان سگهای عظیم جثه و ترسناک نبود و وسایل عجیب روی دیوار را نادیده میگرفت میتونست بگه اینجا فضا خوبی داشت چراکه نه تاریک د کثیف بود و نه هم سیاه اینجا به شدت زیبا بود اصلا چرا تا حالا هر شکنجه گاهی که رفته بود ظاهر زیبایی داشت ...

/ جانگکوک
با صدایی نگاهش را به اطراف داد تا منبعش را پیدا کنه و بلاخره تونست جیانگ را همراه اون پسر کوچولو ببینه که روی مبلهای سلطنتی گوشته انبار نشسته بودند و دو محافظ مسلح کنارشون بود ...

بدون توجه به تهیونگ به طرف اون دو رفت و برخلاف انتظارش پسر کوچولو فورا از جیانگ جدا شد و خودش را تو بغل کوک پرت کرد و این اغاز اشکای اون بچه بود ..

× هیسسس  اروم باش کوچولو آروم من اینجا ام گفتم  نجاتت میدم
¤ هققق .. عموووو
حالا پسر کوچولو به خاطر نوازش های کوک آروم شده بود و دیگه گریه نمیکرد اما مثل تشنه ای که وسط بیابون به آب رسیده نمیخواست کوک را رها کنه پسرک ترسیده بود و کوک خوب این را میدونست و مخالفی برای بغل کردن اون بچه نداشت..

پسر کوچولو که انگار ۵ سال داشت خیلی ضعیف بود و حتی سبک تر از چیزی که کوک فکرش را میکرد ..

با پسرک در آغوشش سمت جیانگ رفت اون پسر تخس ترسیده بود و حتی میشد رد اشک را توی صورتش دید  و حتی چشمان سرخش گواهی این بود که همین الان هم به سختی خودش را کنترل کرده ‌..

× الان من هستم نگران نباش
اما جیانگ هم کنترلش را از دست داد و مثل پسر کوچولو به اون آغوش امن پناه برد ...
جیانگ ترسیده بود خیلی از اول که دزدیده شده بود و  بعد ولی کتک قرار بود به عنوان برده فروخته بشه بعدش هم اتفاقی که برای جونگکوک افتاد اون را به همراه اون پسر کوچولو و مردی که کوک را زده بود به اینجا اوردن این فضا ترسناک که هر کسی نمیتونه تحملش کنه اما جیانگ ساعت ها تحمل کرد به امید اومدن جونگکوک و الان جونگکوک اونجا بود کنار اون ها ...

از دور شاهد تمام اتفاقات بود اگر دست خودش بود عمرا اگر از اون دو پسر که کوک را بغل کرده بودن میگذشت اما حیف که فعلا نمیتونست کاری بکنه کوک حسابی از دستش دلخور بود و میخواست سر به تنش نباشه درسته چیزی نمی گفت اما میتونست نفرت توی  نگاهش را ببینه و تنها امیدش اون عشقی بود که کناد نفرت توی نگاهش موج میزد هر چقدر هم که کوک تلاش میکرد اما نمیتونست اون عشق را پنهان کنه و تا زمانی که اون عشق بود تهیونگ تسلیم نمیشد و تلاشش میکرد ...

penalty Où les histoires vivent. Découvrez maintenant