پارت ۱۲

532 82 12
                                    

با صدای اون پدر و پسر سه مرد دیگه هم هوشیار شدن نامجون که اولین نفر صدای اروم هق هق را شنیده بود فورا خودش را به خانواده اش رساند ..

@هییییسس آروم باش پسرم آروم باش عزیزم بابا اینجاست..
کم مونده بود خودش هم بغضش بشکنه و پسر و همسرش بپیونده اما الان نه زمان مناسبی نبود بعدا میتونست ساعت ها تو آغوش همسرش خودش را خالی کنه اما الان نه ...
یونگی و جیهوپ هم به اون خانواده سه نفره پیوستن و کلی رفع دلتنگی کردن ...

نیم ساعتی از اون فضا متشنج و آشفته که در عین حال گرم بود و بوی دلتنگی میداد گذشته بود و الان سکوت بود تهیونگ تو بغل نامجون بود و جین جوری دستش و گرفته بود و روش بوسه میزد انگار هر لحظه ممکنه فرار کنه جیهوپم کنار جیمین بود و با نگرانی داشت دما بدنش را برای هزارمین با چک میکرد و یونگی هم اونا در آغوش گرفته بود ..
بالاخره ته دلتنگی و نگرانی بهش غالب کرد و سکوت را شکست ...
_عمو هوپی حال موچی چطوره چرا پس بهوش نمیاد ..

○خوبه عزیزم خوبه نگران نباش فقط یکم بدنش ضعیف شده انگار تو این مدا قوای بدنیش کم شده؟
_ههه واقعا چه توقعی دارید دو ماه هر روز . روزی بالا یازده ساعت فقط تمرین میکردیم به جز بقیه دروس که باید سخت برای یادگیرشون درس میخوندیم روزی سه وعده که حتی بچهای دوساله را هم سیر نمیکرد اگر قصد جونمون را کرده بودید باید بگم واقعا جای درستی مارا فرستاده بودید خانواده عزیزم الانم جیمین که بهوش امد میریم همونجایی که بودیم ...

و با عصبانیت دستش را از زیر دستای باباییش کشید و تلاش کرد که بلند بشه اما متاسفانه هنوز ضعف داشت و به خاطر این کلی خودش را سرزنش کرد ..
قبل اینکا ته بخوره زمین نامجون سریع گرفتش و از اون طرف جین خودش را رسوند بهش ...

$من دیگه اجازه نمیدم ازم دورشی میدونی چه زجری کشیدم وقتی حالت و دیدم دیگه نمیزارم
و و تیر زهرآلود نگاهش را به سمت نامجون پرتاب کرد ...

+اهههه
این صدایی بود که نظر همه را به سمت خودش جلب کرد و بله جیمین بالاخره بهوش آمد...

ته به سختی خودش را به کمک پدرهاش به جیمین رسوند اولش هر دو روی یک تخت بودن اما بعد بهوش امدن تهیونگ تختش را جدا کرد که مزاحم جیمین نشه و الان سختاز این تصمیمش پشیمون بود که چرا اولین نفر کنار عشقش نیست ...

○جانم پسرکم من اینجام ...
جیمین که هنوز چشماش و را باز نکرده لود فکر میکرد توهمه که صدای باباییش را میشنوه پس اولین قطره اشکش جاری شد ..
بابایی نه نرووو هققق چراااا میخوام بغلم کنید نههههه نروووو هققق
یونگی که دیگه طاقت بی تابی همسر و پسرشرا نداشت جیمین را خیلی آرام بیدار کرد که باعث تعجب پسر کوچک شد اینجا کجا بود ...
_تههههههههههه

÷اهههههه جانگکوک آرام بگیر لعنتی برای بار هزارمه که کل این خونه را با قدمات اندازه گرفتی انگار برای خرید خونه اومده ک...
با چشم غره کوک سکوت کرد و رفت که برای بار نمیدونه چندم کوکی بیاره تنها چیزهایی که جونگکوک را از فکر و خیال درمیاوردن وقتی مشغولشون بود ...
=جونگکوک بک راست میگه پسر کافیه خودتو داری نابود میکنی مطمئن باش اتفاقی نمیافته به نظرت تهیونگ اجازه میده حتی یک پشه مذکر نزدیک جیمین بشه که اینقدر نگرانی ...
و بازم سکوت جونگکوک فقط نگران بود همین چرا درکش نمیکردن قلبش ارام و قرار نداشت تو فکر بود که بک را دید که با کلی کوکی داره میاد سمتش اووووو شیرموزم بود ...
بک خوراکیا را جلو جانگکوک گذاشت و کنار دوست پسرش نشست میخواست حرفی بزنه اما نمیدونست درسته یا نه پس دلا زد به دریا..
÷امیدوارم خوشت امده باشه
×امممم عالی ان ...و لایکی نشون داد
نفس عمیقی کشید شروع کرد
÷کوک باید درمورد موضوعی باهات صحبت کنم
کوک که لحن جدی بک را دید کمی خودش را جمع کرد و منتظر ماند برای حرف بک
÷خب کوک حس نمیکنی رفتارت کمی عجیبه نه اینبار بلکه بار ها رفتار عجیبت را نسبت به اون دو دیدم کوک تو که عاشق اونا نشدی حواست هست اون دو کلا دنیای متفاوتی نسبت به خودمون دارن از اون گذشته اونا عاشق هم ان احتمال پذیرفتن شخص جدید تو رابطه شون خیلی کمه یا بهتر بگم غیر ممکنه پسر پس خودت را کنار بکش وگرنه صدمه میبینی

جانگکوک سکوت کرده بود و فقط فکر میکرد بک راست میگفت .. چان حرف بک را تایید کرد ادامه داد
= بک راست میگه اصلا حتی اگر بپذیرنت هم دنیاهاتون خیلی فرق داره نه تنها با تو با همه اون دو خیلی خاص ان در همه چیز رفتار خاصی دارن پوشش خاص خودشون حتی خوراکشون اونا زندگی کاملا متفاوتی نسبت به ما دارن درمورد جایگاه اجتماعیشون چیزی نمیدونم اما مشخصه بالاست خانوادها هم که خاص ان منکه تاحالا زوج های گی ای ندیدم که بچه داشته باشن زوج ها گی تازگی ها زیاد شدن اما خانواده های اونا الان پسران هجده ساله دارن خودت بدون چه زندگی متفاوتی نسبت به من و تو همه ادما دارن بهش فکر کن ...
سکوت چیزی که بازهم کل خونه را با پایان حرف چان فرا گرفت
×من میخوامشون
و تمااام کوک بعد این حرف خونه اون دو را ترک کرد و با نگرانی تنهاشون گذاشت چانبک میدونستن اتفاقات خوبی در راه نیست مگر معجزه ..
تمام راه خونه اش را پیادع امده بود کل راه به حرفای دوستاش فکر کرده بود حتی شام هم نتونسته بود چیزی بخوره و فقط به یک لیوان شیرموز کفایت کرده بود الانم باز مثل شب گذشته به تختش پناه اورده بود و فکر میکردنتیجه تمام افکارش کنار شده بود اینکه حرف دوستاش درسته اما اون تا چیزی را امتحان نمیکرد کنار نمکشید در ضمن اون هیچ وقت باخت را قبول نمیکرد و بازم هم با خواب دنیاش سیاه شد ...

چند ساعتی از بهوش امدن جیمین گذشته بود و هنوز از آغوش امن ته بیرون نیومده بود حتی دلش نمیخواست به ادمای اتاق نگاه کنه ..

○پسرکم موچی من میشه حداقل اجازه بدی وضعیتت را چک کنم همین لطفااااا ...
اما جیمین بازهم بیشتر خودش را غرق آغوش ته کرد و چیزی درگوشش گفت ..
_ ما میخوایم بریم از این هم که مراقبمون بودید ممنون وسایلمون را بهمون بدید که باید بریم ...
و تمام با این حرفش هر چهار مرد را اتش کشید درسته بد کردن ولی حقشون این نبود اونا به خاطر خودشون اینکار را کردن ...
● کیم تهیونگ و مین جیمین برای اخرین بار تاکید میکنم اخرین باری باشه که دارید اینقدر چرت و پرت میگید الانم میگم براتون غذای مقوی بیارن تا اخرین لقمه اش را میخورید بعد هم میاید باغ ما اونجا منتظرتون هستیم باید حرف بزنیم ...
و بعد بقیه را همراه خودش بیرون برد و اون دو را تنها گذاشت واقعا نیاز داشتن به صحبت کردن تا یکسری مسائل اشکار بشه ...









کیوتههههههه ای خدااااا

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

کیوتههههههه ای خدااااا ...🥺

penalty Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora