پارت ۳۹

387 63 13
                                    

_ بابا من با این موضوع هیچ مشکلی ندارم تازه خوشحالم میشم اما کوک نمیتونه طاقت بیاره جیمین از بچگی اموزش دیده تا جانشین عمو بشه جانشین یک شرکت اسلحه سازی این چیز کمی نیست و هر کسی تحمل سختیا این کارا نداره و من و جیمین برای جایی که الان هستیم تربیت شدیم اما جانگکوک اینطور نیست این پسر نمیتونه مثل ما باشه نابود میشه ..

_بابا من قبول نمیکنم معشوقه ام را نابود کنم فقط به خاطر خودخواهیم که بخوام کنارم باشه وگرنه سه سال پیش همراه خودم به اینجا میاوردمش نه اینکه رهاش کنم سه سال پیش از این پسر گذشتم که زندگی راحتی بدون سختی کنار من و جیمین داشته باشه درسته قلبم هر سه ما شکست اما حداقلش کوک زندگی خوبی داشت دور از کارهای من کارهایی که برام لذت بخش ان و بخشی از وجود ام هستن و قرار نیست دست ازشون بکشم نه تنها من حتی جیمین ..

_ بابا ما سه سال پیش قلبمون را قربانی زندگی خوب برای جانگکوک کردیم و الان اصلا درکت نمیکنم که جرا اوردیش اینجا خودم میتونستم زودتر از اینا معشوقه ام را پیش خودم بیارم اما به خاطر خودش نخواستم

با پایان حرفش میز را ترک کرد و بقیه را در بهت گذاشت نامجون توقع این برخورد را داشت و زیاد متعجب نشد خوب پسرش را میشناخت گستاخ بود و هیچ وقت چیزی را که باب میلش نبود را نمیپذیرفت ..

جیمین هم میخواست میز رل ترک کنه تا زودتر مرهم درد عشقش بشه اما با حرف نامجون که گفت خودش پیش تهیونگ میره اینبار میز را به مقصد حیاط عمارت ترک کرد اما بابا یونگش را ندید که پشت سرش میز را ترک کرد ...

بدون در زدن وارد شد و پسرعزیزش دا دید که به تاج تخت تکیه داده و چشماش را بسته و جام مشروبش در دستشه ..

@ میدونی که حق نداری این وقت روز مشروب بخوری مگه نه

با شنیدن صدای پدرش کمی تعجب کرد توقع داشت کسی که اومده جیمین باشه نه پدرش اما سکوت کرد واقعا از پدرش دلخور بود ...

با نگرفتن جواب اهی کشید و سمت تخت رفا قطعا راه سخت و طولانی ای برای دلجویی از پسرش در پیش داشت ...

با  حس دستهای پدرش که جام را از دستش میگرفت نگاهش را به پدرش داد ...

@ همیشه بهت گفتم که هر چیزی زمانی داره مگه نه ؟؟
با سکوت پسرش ادامه داد
@ و الان دقیقا زمان حضور کوک کنار شماست بهم اعتماد کن انجلم اگر سه سال پیش زمان مناسبش بود بهت میگفتم اما نیود و الان زمان درستشه ...

با به آغوش کشیدن تهیونگ حرفش را ادامه داد
@ تهیوتگ من پسر کوچولوم تو نور امید زندگیم بودی ببشتر از هر کسی توی این دنیا دوست دارم خوب میدونی حتی تحمل یک قطره اشکت را هم ندارم اگر از کارم مطمئن نبودم اجازه نمیدادم این سالها با اشکاهات هر بار قلبم را هزار تکه کنی ..

_ بابااا ..
@ هیسس پسر کوچولو من بدون همیشه من کنارت هستم هر اتفاقی هم بیافته تو خانواده ات را داری پس فقط از زندگیت لذت لبر مای شاین ..

با تقه ای که به در خورد نگاه هر دو به سمت در رفت و با ورود جین لبخند زدن حالا جمعشون کامل شد ...

حالا که به پاتوق همیشگیش با تهیونگ آمده بود حس خوبی داشت از بچگی همیشه به این تاب که کنار جوی آب بود پناه می اوردن و از صدای اب لذت میبردن .

● پسرک من خسته است ؟
بدون نگاه به پدرش لبخندی زد
+ خیلییییی
با از پشت بغل شدنش آرامش وجود پدرش را گرفت و لبخند عمیق تری به لب هاش هدیه داد
+ بابا دلم براش تنگ شده بود
و اولین قطره اشک بعد حرفش گونه اش را خیس کرد
● میدونم موچی میدونم
+ بابااااا
فریاد جیمین بوس محکمی از لپش گرفت و جاش را گاز گرفت خوب میدونست با موچی گفتن عصبی میشه جوجه تو بغلش
○ هیییی مثل اینکه منم هستما جناب مین تک خوری نکن


÷ به نظرت بودنمون کار درستی؟؟
اما هیچ جوابی از کوک نگرفت ...
کوک اصلا تو این دنیا نبود بعد از حرفای تهیونگ اغراق افکارش شده بود فهمیده بود تمام این مدت اشتباه فکر میکرده که اون دوتا به خاطر خودخواهی شون رهاش کردن دقیقا کاملا برعکس بوده و برای محافظت ازش تنهاش گذاشتن .‌.

واقعا گیج بود نمیدونست باید چکار کنه میبایست اونا را ببخشه یا نه ؟؟
تمام این دوری فقط به خاطر خودش بوده به خاطر داشتن زندگی بی دردسر برای خودش ...




Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.




هاااااای گایز ...

نویسنده خستتون تازگیا زیادی فعال شده 😌😢🙂🙃

penalty Where stories live. Discover now