پارت ۵۰

418 63 7
                                    

بهتر بود به جیانگ اون کوچولو سر بزنه تا از اوضاعشون مطلع بشه ..

بعد عوض کردن لباساش ابی به صورتش زد ..
از خدمتکاری درمورد اون دو پرسید که محل اقامتشون کجاست و بعد سری به اشپزخونه زد تا کمی خوراکی براشون ببره ...
با سینی حاوی خوراکی ها به سختی تقه ای به در زد ..
/ بله؟
× اههه در را باز کن اخخخ دستممم ..
جیانگ ترسیده فورا به سمت در هجوم برد اما با دیدن کوک که با خنده خرگوشی بهش نگاه میکنه متعجب شد ..
× اخخ بگیرشون دستم
درستع حالا که به دستاش نگاه میکرد متوجه شد چرا ناله میکنه ..
اخمی کرد و با گفتن واقعا که ای زیر لب خوراکی ها از اون خرگوش زشت گرفت..

با با ورودش به اتاق پسر کوچولو خوابیده را دید ..
همون لحظه دلش خواست بهش هجوم ببره و لپاش و بینیش که در اثر گریه کمی سرخ شده بودن را با عسل بخوره ..
اخه یه پسر بچه چطور میتونه اینقدر دوست داشتنی باشه ..
/ حالت .. خوبه ؟
با مکث پرسید واقعا نگران کوک بود هم از اینکه تو انبار بیهوش شد هم ام دیدنش با اون مرد جذاب ترسناک  ..
× امم باید بد باشم؟
با حالت متفکری گفت تا بیشتر پسر را حرص بده از حرص خوردنش لذت میبرد مخصوصا الان ..
× جونگکوک شیییی
× ههه خیلی خب آروم باش ..
/ چرا اذیت میکنی ؟ نگرانتم
حالا که پسر نرم شده بود خودشم کمی دست از شیطنت برداشت ..
× هی من حالم خوبه نگران نباش باشه
/ همه چیز را برام تعریف کن همهههه چییززز
× اوکی اوکی پسر خشن ..
× خب از کجا شروع کنم .
/ از اولش چرا تو اون انبار بودی من از اول جز برده ها ندیده بودمت
خنده ارومی کرد و کمی موهاش را بهم ریخت چطور از دست گلش تعریف میکرد هییی
× خب بزار از این بگم هه من اصلا برده نبودم یعنی من همراه رئسای لعنتی اومده بودم که اتفاقی گیر افتادم
با تعجب زمزمه کرد یعنی اون مرد اما کوک شنید
× اهم اون مردی که امروز باهام بود یکی از رئسا بود یعنی در اصل جانشین اصلی ..
/ ووو
× چرا متعجب نشدی و دلیل همراهی کردنشون را ازم نمیپرسی..
با برداشتن اسنکی خودش را روی مبل پرت کرد
/ چون دیگع مهم نیست به منم مربوط نیست
× ووو چه فهمیده براووو
و بعد ادا دست زدن را دراورد ولی از پسر خوشش اومد ..
/ منم میخوام اینجا کار کنم
× چیییییی
بعد شنیدن حرف پسر چیپس که میخورد تو گلوش کرد و با سرفه سوالش و پرسید ..
با خوردن ابی که جیانگ بهش داد کمی اروم شد
× مگه دیوونه شدی پسره احمق اجازه میدادی پنج دقیقه از اینکه گفتم فهمیده و باهوشی بگذره بعدش ..
× اههه من دیوونه میشم از دستت ..
/ فعلا دیوونه نشو فقط کمکم کن اینجا کار کنم
بیخیال گفت و ته اسنکش و خورد
بیخیالی پسر عصبیش میکرد مثل اینکه متوجه نبود الان کجاست و اینجا چقدر میتونه خطر ناک باشه اون هیچی نمیدونست
× نه
/ اما م...
اجازه نداد ادامه حرفش و بزنه
× اما نداریم گفتم نه یعنی نه باز تکرارش نمیکنم جوای اخرم اینا ..
× الانم خسته ای میرم تا استراحت کنی بعد میام پیشتون ..

بدون توجه به پسرک اتاق و ترک کرد ..
نه هرگز نمیتونست همچین اجازه ای بده ..
نفش عمیقی کشید تازه یاد چان افتاد باید از تهیونگ درموردش می پرسید اینطوری نمیشد ..



های گایز ..
احوالتون ؟؟

اهه حرفی ندارم فقط من چند روز دیگه کنکورمه بعد الان اینجا پلاس ام اههههه زندگی

penalty Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang