پارت ۲۳

397 57 4
                                    

× چرا نیامدن ...
همینطور که سوالش را میپرسید مضطرب راه میرفت با دستاش بازی میکرد ...
÷ هوففففف یک نفس عمیقققققق میکشم از دست تو لعنت بهت کوکدو دقیقه میفهمی هنوز دو دقیقه نشده این سوال پرسیدی
چان که شاهد ماجرا بود خیلی ریز داشت به عصابنیت دوست پسرش میخندید البته ای نخندیدن مال قبل از این بود که بک متوجهش بشه و با اون نگاه عصبانیش خفه اش کنه قشنگ مشخص بود اگر ادامه میداد تلافی کوک و سر اون درمیآورد
کوک دهنش را باز کرد تا دوباره سوالش را بپرسه که در باز شد و ته و جیمین وارد شدن (از اولش توی یکی از اتاقی بار بودن نه سالن اصلی ) و حتی اجازه نداد وکامل وارد بشن پرید بغل تهیونگ و با چشمایی اشکی به جیمین نگاه کرد ..

× کجا بودید چرا اینقدر طول کشید ..
درهمون حالت تهیونگ با کوکی توی بغلش روی مبل نشست .. کوک که حالا بهتر متوجه اطراف بود متوجه شد پیراهنشون عوض شده ..

× چرا پیراهناتون عوض شده اصلا پیراهن از کجا اورید ..
و با حالت سوالی به هردوشون نگاه کرد ...
+ مردک مست احمق شرابش و روی مادوتا خالی کرد لباسم لیسا برامون جور کرد ..
کوک اهانی گفت و یهومثل انگار چیزی یادش امده برگشت طرف اون دو
× راستی دخترا کجا ان
_ رفتن سر کارشونن مثل اینکه اینجاکار میکننا

! عوقفقق ...
و برای بار دهم جنی تمام محتویات معده اش را عوق زد البتع الان دیگع اسید بودن ...
لیسا اروم اشکای جنی راپاک کرد و کنارش نشست خودش هم حال خوبی نداشت همینکه اون صحنها یادش میامد میخواست بمیره نمیفهمید پسرا چطوری اینکارا کردع بودن اونا واقعا چی بودن ...

فلش بک

چوی همینطور که به تهیونگ نگاه میکرد به سختی اب دهنش را قورت داد خواست حرفی بزنه که با لگدی که خورد ساکت شد اینبار وی نبود جی بود الماس سرخ مین کسی بود زده بودش ...

+ احمقققق چطور به خودت اجازه میدی بدون اجازه وارد بشی ..
_ دوتا گزینه برات میزارم به هرکسی حق انتخاب نمیدم پس بهتره ازش به خوبی استفاده کنی
جیمین با گنگی به تهیونگ نگاه میکرد چش شده بود حق انتخاب چیه دیگه؟

تهیونگ به ارومی خود را به چوی رسوند و مقابلش نشست سرش چوی را بالا گرفت و با انگشتاش شروع به شمردن کرد
_ یک خودتو اینجا سلاخی کنم دو خانواده ات بجایتو مجازات بشن ..
جیمین که قصد عشقش و فهمیده بود پوزخنده زد و بهش نزدیک شد و دستشو روی شونه اش گذاشت ..
+ اوه عزیزم ازکی تاحالا اینقدر بخشنده شدی
و بعد نگاهی به چوی انداخت
+ چوی تهیونگ همیشه اینقدر مهربون و بخشنده نیست بهتره از شانست استفاده کنی
اما چوی نمیفهمید داره چه اتفاقی میافته اونا داشتن درمورد چه بخششی صحبت میکردن
+ اوه عزیزم مثل اینکه جناب مدید نمیخواد انتخاب کنه میشه من به جاش انتخاب کنم
و با کیوت ترین حالت ممکن به تهیونگ نگاه کرد انگار نه انگار که درمورد زندگی اوما صحبت میکنن ..
_ حتما عزیزم چراکنه ..
جیمین هم دستش و زیر چونش گذاشت حالت متفکر به خودش گرفت ..
+ اممم بزار فکر کنم .. فهمیدم گزینه سه یعنی هر دو مورد
و با ذوق بالا پرید انگار بزرگ ترین مسئله دنیا را حل کرده .. تهیونگ هم سری تکون داد و با گفتن مثل همیشه تاییدش کرد ..
بالاخره تهیونگ تلفنش را ار جیب کتش در اورد و شماره فردی را گرفت که حتی به بوق سوم هم نرسید ناشناس تلفن را جواب داد

_ سهون میخوام چند نفر و به بار جدید اضافه کنم خانواده مدیر چوی مدیر جدید بار سئول
.......
_ درسته تا شب خبرش و بهم بده

و همین تمام با یک تماس سرنوشت یک خانواده را تغییر دید و فقط ذره ای از این قدرتی بود که اون دو داشتن ..

_ خب خب بیایم سراغ شما جناب مدیر  جیمینی عزیزم اول تو شروع میکنی یا خودم شروع کنم
و بازهم چوی نمی فهمید چه اتفاقی داره میافته الان جلوی چشماش خانواده اش نابود شدن ..
جیمین چاقو کوچکی دا از دور پاش باز کرد و به تهیونگ داد ..
+ اول شما استاد
تهیونگ هم چاقو را گرفت و چشمکی زد
_ فکر کنم شنیدی که چه علاقه خاصی به چشم دارم مگه نه ؟
و بعد با دقت فراوان دو چشم چوی را از حدقه در اورد مثل اثر هنری بدون کوچک ترین خوردگی ای و بعد چاقو را به عشقش تقدیم کرد
جیمین هم خیلی ظریف دور گردن چوی را برید نه خیلی عمیق که بمیره نه هم سطی که دردش کم باشه در اخرم که از دیدن صحنه به شدت لذت برد با بریدن شاهرگ کارش و تمام کرد ..

تمام این کارا فقط چهل وپنج دقیقه طول کشید اما برای جنی و لیسا که شاهد ماجرا بودن طولانی ترین زمان عمرشون بود ....

پایان فلش بک

÷ خب پسرا بهتری برگردیپ دیگه فردا روز مهمیه البته باید بگم که همه برمیگردیم خوابگاه
بک که دیگه داشت حالش بهم میخورد بعد حرفش اونارا ترک کرد  و در نهایت همه به سمت پایگاه رفتن تا برای فردا اماده بشن ...



÷ خب پسرا بهتری برگردیپ دیگه فردا روز مهمیه البته باید بگم که همه برمیگردیم خوابگاه بک که دیگه داشت حالش بهم میخورد بعد حرفش اونارا ترک کرد  و در نهایت همه به سمت پایگاه رفتن تا برای فردا اماده بشن

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

هاییییی گایز...

میدونم خیلی کمه و بد شده ولی امروز تولد بابامه و مامانم اینا شب از مسافرت برمیگردن واقعا کار داشتم مراقب از دوستام که خرابکاری نکنن نفسم و گرفته پس ایم سااااااری ...

و یک موضوع دیگه چون میخوام ماجرا ورودشون به عمارت اولش درست شروع بشه نذاشتمش اخر این پارت ....

و خیلیییی خیلیییی ممنون بابت کامنتا قشنگتون ..‌ 😘😘

penalty Donde viven las historias. Descúbrelo ahora