penalty (تنبیه)
تهیونگ و جیمین زوجی که از بچگی کنار هم عشق را تجربه کردن و در اوج قدرت بزرگ شدن و قراره وارثان پدرانشون باشند و تاج امپراطوری مافیا آسیا و آمریکا را بر سر بزارن ...
اما تو این دنیا قرار نیست همه چیز بر وفق مرادت باشه گاهی یک اشتباه...
بالاخره کمی از اون آرامشی که این چند ماه ازشون گرفته شده بود با به آغوش کشیده شدنشون تامین شد نامجون بعد زمزمه های ارومی با تهیونگ ازش جدا شد و سر جای اولش برگشت ..
● جیمین کوچولو من الان بزرگ شده دیگه اون پسر بچه ای که زمانی خانواده اش جلوش به قتل رسیدن نیست الان کسیه که میخواد به زودی ازدواج کنه و مسئولیت من را برعهده بگیره ...
● پس الان ازت توقع دارم همینطوری که تمام این سالها صبر کردی و تلاش کردی تا اماده باشی برای انتقام خون خانوادت الان انتقامت و بگیری چشمت و به روی همه چیز ببندی و با عقلت تصمیم بگیری ..
● هر کاری کنی و تصمیمی بگیری من کنارتم و ازش حمایت میکنم ..
یونگی همه این حرفا را به اروم ترین لحن ممکن کنار گوش جیمین زمزمه کرد که فقط خودش بشنوه و در اخر با بوسع کوچکی به پیشونیش برگشت تا کنار نامجون بشینه و منتظر اتفاقاتی که قرار بود بیافته ..
البته که اون به پسرکش اعتماد داشت بیشتر لز هرکس و هر چیزی اما گاهی اوقات باید بعضی چیزا را حتما بیان کنی تا طرف مقابل انتخاب کنه ...
حالا که فکر میکرد حق با باباش بود اون تمام این سالها منتظر الان بود پسر چرا داشت معطل میکرد باید بهترین را انجام میداد البته شاید دلیلش چانیول هم بود باید با اون چکار میکرد البته قطعا از قاتل خانواده اش به خاطر دوستی چند ماهه نمی گذشت ...
تهیونگ متفکر که داشت به حرفای باباش فکر میکرد با صدا جیمین از فکر بیرون امد و سمتش رفت ..
_ جانم +شروع کنیم _مطمئنی + صد درصد از قاتل خانواده ام نخواهم گذشت حتی اگر بهاش از دست دادن خیلی کسا باشه ..
تهیونگ وه دید جیمین واقعا مطمئنه اما هنوز بعضی تو گلوشه دیگه ادامه نداد و از جیمین خواست نقشه اش را بهش بگه و جیمینم همه چیز را بهش گفت البته و طوری که بقیه متوجه نشن و با پایان هر جمله تهیونگ به نشانه تایید سری تکن میداد و گاهی خودش نکته ای اضافه میکرد ...
جوری صحبت میکردن که انگار نه انگار دارن درمورد زندگی چندین نفر تصمیم میگرن انگار دارن درمورد روزمرگی هاشون صحبت میکنن و در اخر با پایان حرفای جیمین تهیونگ با گفتن همیشه کنارتم بازی را شروع کرد ...
_شما ها تهیونگ به سه محافظی که پشت کوک و بکی که هنوزم حالش خوب نبود اشاره کرد _کوک و بک را از اینجا ببرید صحیح و سالم و دوباره نگاهش را به اون دو پسر گیج و رنگ پریده داد اما هنوز محافظا را مخاطب حرفاش بودن _ تاکید میکنم صحیح و سالم کوچک ترین اتفاقی اگر براشون بیافته ازتون نمی گذرم _پس زود باشید برشون گردونید عمارت سریع
با فریاد تهیونگ علاوه بر بادیگاردا که وحشت کردن و سریع دست به کار شدن تقلا های کوک و بک هم شروع شد ... ÷ نههههه من نمیرم چاااان عزیزم چااااان ÷ جیمین خواهش میکنم بزار باهاش صحبت کنم جیمیننننننن
اما کوک فقط دست و پا میزد تا خودش را خلاص کنه برخلاف بک اون توانایی حرف زدن نداشت هنوز چیزایی که دیده بود را نتونسته بود قبول کنه طاقت مسائل جدید را نداشت ..
بر خلاف تمام فریاد های بک جیمین حتی برنگشت که بهشون نگاه کنه حتی تهیونگم اگر نمیخواست از رفتنشون مطمئن بشه نگاهشو ازشون میگرفت .. دیگه نزدیک در بود و به هر سختی که بود داشتن کوک و بک را میبردن اما بک از حواس پرتی محافظا استفاده کرد و با ضربه دقیقی فرار کرد به سمت چان نمیخواست همه چیز اینطوری تمام بشه این درست نبود ...
÷ چاااااان عزیزم چاااان همینطور که اشک میریخت و بوسهایی به صورت چان میزد با فریاد اسمش را صدا میزد اما چان نه میدونست اخرین لحظاتشه پس فقط به چشمای بک نگاه میکرد تا اون تیلها اخرین تصاویری باشن که قبل مرگ میدید ...
÷ چااااان خواهش میکنم یه چیزی بگو خواهش میکنم قول دادی تنهام نزاری چاااااااان =هیسسس فرشته من گریه نکن که میدونی چقدر قلبم را هر قطره اشکت به درد میاره اما بک با حرفای چان گریه اش شدت گرفت اون چطور میتونست همچین حرفایی را بهش بزنه مگه چان نمیدونست قلب بک بیماره = فرشته من این اتفاقیه که باید بیافته پس فقط زندگی کن و تمامممممم برای اخرین بار بوسه ای به لبای بک زد تا اخرین طعمی باشه که مچسه و همیشه براش اولین و اخرین باقی بمونه ..
+ کافیه دیگه ببریدش زوددددددد و با فریاد جیمین بادیگاردا بک را از چان جدا کردن و بالاخره از اون سولع لعنتی بیرون بردن اما تا آخرین لحظه بک اشک ریخت و فریاد زیاد اما چان فقط با لبخند بی جونی نگاهش کرد ...
+ خببب خبببب دیگه وقتشه مگه نه و چاقویی که دستش بود به چان نزدیک شد = ممنون که گذاشتی اخرینهام با بک باشه و بعد چشمانش را بست و آماده هر اتفاقی شد
تمام طول راه بک و کوک سکوت کرده بودن حتی توانایی به زبان اوردن کلمه را هم نداشتن هر دو خوب میدونستن اون جیمین و تهیونگی که اونجا دیدن اتفاقات خوبی را رقم نخواهند زد ...
اما کوک حالش خیلی بدتر بود اون نتونسته بود حتی برای بار اخر اونا را حس کنه و بدون خداحافظی اونجا را ترک کرده بود و حسی داشت که بهش میگفت اخرین دیدارش بود ...
وقتی رسیدن عمارت کای و جکسون منتظرشون بودن کوک و یک حتی نتونستن وقتی از ماشین پیاده شدن تعادلشون را حفظ کنن و چشماشون سیاهی مطلق را هدیه دادن و به بدنشون ارامشی که نیاز داشت اما اگر کای و جک زود واکنش نشون نداده بودن ارامشی میخواستن قطعا ابدی میشد ...
Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.
هاااای گایز عشقتون امده ... 😉😉😁😁😘😘
چطورید اوضاع بر وفق مراده؟؟؟
خب گایز ۳ یا ۴ روز در هفته را پیشنهاد بدید که پارت بزارم البته روزایی که اون روز مثلا از لحاظ درسی خیلی مزخرفه و نیاز به تفریح و فراموش کردنش دارید ...