پارت ۱۰

545 84 0
                                    

×هییی کافیه تهیونگ قرار بود زیاد ننوشیم اصلا میدونی چندومین گلسته؟ ااااا یکی دیگه نهههه
×جیمین تو یه چیزی بگو وگرنه هممون را شب به فاک میده
+بزار راحت باشه
کوک هنوزم نمیدونست چرا اون دوتا اینقدر حالشون خرابه خوابگاه که اوکی بودن چی شدع انگار دنیا به اخر رسیده اوووفففف
×پسرااااااااااا
=÷هااان
×از حلق هم بیاید بیرون عزیزانم
=بگو ببینم چی میخوای سینگل بدبخت
کوک چشم غره ای به چان رفت حیف که الان مکان مناسب نبود وگرنه میفهمید چه کنه
×شما میدونید اون دوتا چطورشونه؟ خوابگاه که اوکی بودن
=حتمن ....
حرف چان هنوز تمام نشده بود که جنی پرید وسط حرفش
! اومدننننننننن ...
و همه نگاه ها بعد اون حرف به طرف که جنی اشاره کرد به کشیده شدن ...

چهار مرد به شدت جذاب و با ابهت که انگار بیست سال بیشتر سن ندارن همراه ده ها بادیگارد وارد شدن و لی با تعظیم نود درجه ای به استقبالشون رفته بود ...
حتی از دور هم ترسناک بودن انگار فریاد میزدن خطررررر نزدیک نشوید ...
همه افراد داخل بار با ترس شگفتی به اون چهار مرد نگاه میکردن به جز دو نفر دوتا پسر که در نگاهشون خشم و دلتنگی و محبت فریاد میزد و قلبشون به شدت به قفسه سینشون میکوبید و میخواست زودتر به آغوش امنش برسه آغوش پدرانشون امااا ..

همینطور که همه نگاه ها طرف اونها بود یک لحظه نگاه جین و جیهوپ به جمعیت افتاد و چیزهایی دیدن که اصلا توقع نداشتن ‌..
نامجون و یونگی که درنگ همسرانشون را دیدن رد نگاهشون را گرفتن و اون هاهم متعجب شدن چیزهایی را که میدیدن باور نمیکردن ..
چشم های دلتنگ پسرانشون که به سختی بغضشون را کنترل کرده بودن اما جیمین وقتی نگاه بابا یونگش را دید دیگه طاقت نیاورد و اولین قطره اشک روی گونه های سرخش فرود امد و اگر دست های تهیونگ نبودن قطعا میخورد زمین ...
بعد از لحظاتی دردناک که برای دو طرف بود بالاخره نامجون و یونگی به خودشکن امدن و دست جین و جیهوپ را نامحسوس گرفتن و به راهشون ادامه دادن و تیکه های وجودشون را اونجا تنها گذاشتن ...

جین و جیهوپ تازه به خودشون آمده بودن و صحنه ای که دیده بودن را درک کرده بودن و طاقتشون تمام شده بود ...
$ نامجون محض رضای هرکی میپرستی میفهمی پسرم اونجا بود بعد دو ماه دیدمش چطور ازم میخوای خودم را کنترل کنم هااااان چطور(با فریاد و چهره ای که از عصبانیت سرخ شده بود)

جیهوپ بی وقفه که اشک میرخیت به سینه یونگی مشت میزد
○ هقققق یونگیا پسرم اونجا بود دیدی هققق داشت گریه میکرد خورد زمین .. یونگی بسه دیگه بسهههه پسرم دارع از دستم میره مگه تو نبودی هققق هرکسی باعث ناراحتی جیمین بود یا اشکش از زندگی پشیمونش میکردی پس الان چی هقققق الان من و تو کسایی که باید پشتش باشیم باعث اشکشیم نه کسی که اشکش را پاک میکنه میفهمییییی هقق

○نامجون تو چی چطور میتونی ببینی پسرت دلتنگه به سختی حلو بغضش را گرفته و جینم اینطوری داره بی تابی میکنه و بازم ساکتی ..
شما دوتا چتونه نمیبینید علاوه بر بچها دارید من و جینم از دست میدید ..

اما هنوزم نامجون و یونگی ساکت بودن اونا هم داشتن میمیردن وقتی حال بچهاشون را دیدن اما الان وقتش نبود پسرا باید یاد میگرفتن تنها ازپس خودشون بر بیان جین که اروم تر نشده بود هیچ عصبی تر هم از سکوت شده بود بالاخره تصمیمش را گرفت ..

$نامجون قسم میخورم به عشقمون و به تهیونگم که میدونی چه جایگاهی برام داره دیگه کنارت نمیمونم و تمااااااام ...
جیهوپ هم حرف جین را تایید کرد و یونگی را با رفتن خودش تهدید ...

و بالاخره اون دو مرد بزرگتر سکوت را شکستن ..
@ جین تو ک...
$ هیسسسس همون که گفتم ...
●باشه اما خودم میارمشون اما اگر خودشون بخوان ..
○قبوله (و بعد بوسه ای به لبای یونگی زد )
نامجون هم جین را محکم بغل کرد و اروم کنار گوشش شروع به صحبت کرد
@جین این آخرین بار بود که این حرفا را ازت شنیدم خودت که میدونی عاقبت عصبی کردن ددی چیه امشب را به خاطر تهیونگ میگذرم
وگاز محکمی از گوش جین گرفت که باعث جیغ جین شد البته جدا از اینکه بعدش بیشتر خودش را تو بغل نامجون جا داد اینجا محل امنش بود که سرشار از ارامش بود..
طرف دیگه هم زوج مشغول دلجویی بودن تا اینکه یکی از افراد یونگی وارد شد ..

£ ارباب با من کاری داشتید
یونگی گوشی اش را از جیبش بیرون اورد و عکس ته و جیم را نشان مرد داد
● این عکس ها را میبینی این دوتا پسر طبقه پایین ان بدون اینکه کسی متوجه بشه بیارشون اینجا البته با موافقت خودشون ..‌ میتونی بری
مرد بعد تعظیمی چشمی گفت و از اتاق خارج شد ...

+تو هم دیدیشون مگه نه ته اونا واقعی بودن نه خواب بابا اینجا بود تو چشمام نگاه کرد و رفت ...
جیمین همه این حرف ها را به سختی با بغض بدی که داشت تو بغل ته میزد و بیشتر به تو مکان امنش فرو میرفت ..

کمی اونطرف تر کوک بود که با نگرانی به اونهانگاه میکرد اما کاری از دستش بر نمیامد فقط قلبش هر لحظه بیشتر به خاطر اشک های جیمین درمیامد ...

همینطور که خیره دو پسر بود مردی را دید که داره به سمتشون میره و اینبار کنجکاوی و ترس هم بهش حمله ور شدن ...

€ اقایون شما باید همراه من بیاید ..‌

تهیونگ و جیمین به مرد نگاه کرد و ابرویی بالا انداختن ...
_کجا؟؟؟

واقعا عجب کنسرتی بود امروز 🤤🤤🤤

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

واقعا عجب کنسرتی بود امروز 🤤🤤🤤

هااای گایز ..
به نظرتون همراه اون مرد میرن؟

penalty Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang