پارت ۴۶

376 62 6
                                    

= ارباب
با دهان باز به چان نگاه میکرد فکر میکرد چان توسط جیمین کشته شده بود تمام این سالها به خاطر بک خیلی دنبال چان گشته بود اما هیچ اثری ازش نبود اما حالا اینجا بود سالم و تهیونگ را ارباب خطاب میکرد ...

امکان نداشت چرا اینجا همه چیز اینقدر پیچیده بود ...
× چان .. حالت خوبه ؟؟ .. عهه باورم نمیشه..
پشت سرهم سوالاتش را میپرسید اما دریغ از کوچکترین پاسخی از طرف چان ..
_ هیسسس کافیه کوک کافیه عزیزم میبنی که الان اینجاست و میتونی بعدا تمام سوالاتت را بپرسی و جواب بده
با چشم غره ای رو به چان ادامه داد
× مگه نه چان
همراه با تعظیمی حرف تهیونگ تایید کرد
= بله ارباب

خوبه ای در پاسخ پسر گفت و دوباره کوک را مخاطب قرار داد
_ حالا که قراره کنار ما باشی باید یک سری مسائل را یاد بگیری و اول از همه تنبیه کردنه . باید بدونی هیچوقت نباید از تنبیه بقیه بگذری ..

به مرد سیاه پوش کنار چان اشاره کرد تا مردی که اسیرشه را جلو بیاره
_ شروعت چطوره با کسی باشه که این بلا را سرت اورد ؟ هممم؟

نگاهش را به مردی که تهیونگ گفته بود داد اون مرد از ترس میلرزید اما حتی نمیتونست ناله کنه حالا که دقت میکرد مرد را میشناخت اینکه از اول نشناخته بود ضاربش را جای تعجب بود کوک اینقدر ها هم حواس پرت نبود اما حالا مثل احمقا شده بود ..

حالا دیگه مطمئن بود چاره دیگه ای نداره هرچقدرم بخواد دیگه نمیتونه فرار کنه ...

چهار ساعت از اون اتفاقات کوفتی انبار میگذشت و کوک هنوز نتونسته بود به خودش تسلط کامل پیدا کنه تا نیم ساعت قبل تهیونگ هم کنارش بود درسته همش باهاش لج میکرد و همه کار ها را برخلاف خواسته تهیونگ  انجام میداد اما بازم خوشحال بود که تنهاش نذاشته بود و کنارش مونده بود تا حالش بهتر بشه حتی بزور بغلش کرده بود و حتی با تمام غرغر های کوک بازم اجازه نداده بود ازش جدا بشه و برای اینکه ذهن کوک را دور کنه از خاطرات
خودش و جیمین گفته بود ...

کوک فکر میکرد جیمین و تهیونگ وقتی نوجوون بودن دو تا پسر لوس پولدار بودن که بقیه را اذیت میکردن و مثل الان جز خانوادشون کسی براشون مهم نبوده اما اینطور نبود

فلش بک ۴ ساعت پیش

× ولم کن مگه کری میگم میخوام برم اااا
هر چقدر تلاش میکرد تا رها بشه تهیونگ حلقه دست هاش را محکم تر میکرد ...
بوسه کوچکی به شقیقه پسرک لجبازش زد کوک واقعا ترسیده و تهیونگ نمیتونست پسر کوچولو ترسیده اش را تنها بزاره

_ اروم بگیر بچه میخوام برات خاطره تعریف کنم..
و بالاخره پسر کوچکتر اروم شد البته فقط از روی کنجکاوی دوست داشت درمورد گذشته اون دو نفر بیشتر بدونه ...

با اروم شدن مسر تو بغلش که دست از تلاش برای رها شدن برداشته بود لبخندی زد و شروع کرد ...
_ ما تمام دوران تحصلیمون را در مدارسی گذروندیم که پدرم صاحبشون بود یعنی صاحب بزرگترین و بهترین مدارس امریکا البته صاحب بزرگترین مدارس چند کشور دیگه هم هست و اینطوری بود که ما واقع دوران خوبی را داشتیم اما هیچوقت کسی را به عنوان  دوست واقعی قبول نداشتیم همه ما را میشناختن البته مگر کسی بود پسران کیم و مین را نشناسه و این آزارمون میداد ...

penalty Where stories live. Discover now