پارت ۲۰

469 62 8
                                    

مشاور همه چیز را برای نامجون و یونگی تعریف کرد و الان وسط اتاق کار نامجون ایستاده بود و منتظر جواب اربابش بود ... نامجون بالاخره سکوت را شکست به مشاور دستور داد تا شب جئون اونجا باشه  نامجون هم حرفهایی باهاش داشت  ...
مشاور هم بعد چشمی و تعظیم کوتاهی اتاق را ترک کرد و اون دو را تنها گذاشت ...
با خروج مشاور یونگی به حرف اومد ...


● میخوای چکار کنی نامجون واقعا میخوای نقشت را عملی کنی ؟؟
@ اههه یونگی چیشده چرا الان داری مخالف میکنه اوایل که موافق بودی حالا چی خوب میدونی اینا همه به خاطر پسراست
● اما این خودخواهی اینکه همه ادما تو زندگیشون و ما دارین انتخاب میکنیم و الان ه....
نامجون واقعا تحملش تمام شد میدونست موافقه اما میترسه اما خودش میدونست لازمه براشون اون و یونگی خودشون بدتر از اینا سرشون امده بود و کلی سختی کشیده بودن اما پسراشون نه زمان اونها کسی نبود که مراقبشون باشه اما الان اونها بودن اگر زمانی ببین پسرا دیگه نمیتونن نجاتشون میدن کاری کا هیچکس برای اونا نکرد ...


@ کافیه بجای این حرفا زنگ بزن به اون پارک احمق و گزارش بگیر ...
یونگی با فکی قفل شده براب بار نمیدونست چندم به نامجون گوشزد کرد که
● چانیول.. چان .. یول خیلی سخت نیست  اینطوری صداش کنی و پارک گفتنت من را عصبی نکنی همینکه دارم تحمل میکنم و تاحالا پدر حرومزاده اش را نکشتم  خیلیه
@ خیلی خب حالا زود باش


چانیول کنار بکهیون دراز کشیده بود و غرق افکارش بود اینکه کاری که داره انجام میده درسته یا نه این خیانت به دوستانش بود اوایل براش مهم نبود اما به مرور وقتی وابسته پسرا شده بود داشت واقعا اذیت میشد چندباری از ارباب پرسیده بود که چرا باید انجام بده اما اون هیچ وقت جوابش و نداده بود و بهش یاداوری کرده بود که میتونه راحت پدر و مادرش را بیکار کنه پس بهتره سرش به کار خودش باشه ...

خانواده اش دقیقا همون دلیلش برای تن دادن به این کار بودن خانواده اش پزشک بودن و مشغول کار در بیمارستانی بودن که ارباب مین صاحبش بود و همسرش ریاست اونجا را داشت پس راحت میتونست خانواده اش را نابود کنه البته گاهی فگر میکرد مین زیادی از خانواداش مخصوصا پدرش متنفره اما نمیدونست چرا ...

با صدا تلفنش از فکر بیرون امد این صدای زنگ مختص یک نفر بود همون کسی که داشت بهش فکر میکرد نمیدونست جواب بده یا نه اخرش هم بایاداوری اینکه مجبوره تلفنش را برداشت و اروم از اتاق خارج شد تا بکهیون بیدار نشه بالاخره وقتی در سریع ترین زمان ممکن جتی مناسبی پیدا کرد با نفس عمیقی هوا تازه را به ریهاش هدیه داد و سریع تماس را وصل کرد ...

= سلام ارباب
● معلوم هست کجایی احمق چرا اینقدر دیر جواب دادی انگار باید یکسری مسائل را بهت یاداوری کنم؟
= بب..بخ. شید اربا .. ب
یونگی با فک چفت شده اش بهش هشدار داد
● درست حرف بزن حوصله مسخره بازی هاتو ندارم
= چشم متاسفم باید جای مناسبی پیدا میکردم تا کسی متوجه نشه
یونگی با شک سوالش و پرسید
● مگه کنارت ان
چان هول کرده جوابش را داد نمیتونست بگه کنار دوست پسرشه باید یک جوری درستش میکرد
= اوه نه نه ارباب وقتی بار بودیم بکهیون و جانگکوک مست کردن به خاطر همین تهیونگ و جیمین کوک را بردن خونه اش من هم بک را
یونگی چقدر حرص میخورد وقتی اینطوری پسراشون را صدا میزد مخصوصا جیمین را فقط میخواست با دستای خودش خفه اش کنه اون حرومزاده لعنتی ...

چان تمام اتفاقات این چند وقتع را کامل برای مین توضیح داد حتی اینکه ماموریتشون درمورد خانواده جانگکوکه و کوک خودش این موضوع را بهشون گفته و بعد با تایید مین مکالمه را تمام کرد اما صدایی شنید فورا بیرون امد ببینه که بکه یا خیالاتی شده اما کسی نبود و بیخیال شد و سمت اشپزخونه رفت تا با یک قهوه خودش را آروم کنه و بکهیونی را ندید که از ترس دیده شدنش پشت در قایم شده و سختی نفس کشیدنش را کنترل میکنه ...

درسته بکهیون همه چیز را شنیده بود از همون لحظه ای که چان از اتاق بیرون آمده بود متوجه شده بود و تعقیبش کرده بود و همه حرفا را شنیده بود باورش نمیشد حس میکرد گوشاش اشتباه شنیدن

نامجون تمام طول مکالمه کنار یونگی بود و همه جیز را شنیده بود یکم تعجب کرده بود بابت اینکه جانگکوک خودش درمورد پدر و مادرش گفته بود اما بیشتر روی تصمیمش مصمم شد و به درستیش پی برد ...

● نامجون ...
با شنیدن اسمش از یونگی توجهش را به اون داد و همه افکاری که ذهنش را مشغول کرده بودن را به زبان آورد ...

با صدای تقه ای که به در خورد صحبتشون را قطع کرد و به فردی که پشت در بود اجازه داد ..

& ارباب اون اینجاست ...

مشاور گفت و با اشاره نامجون جئون را به داخل راهنمایی کرد ...








 هاااااای گایز

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هاااااای گایز ...

یافتم یکی از اونایی که پستها را جمع میکنه ... اینم دوستا من🤦🏻‍♀️
هی روزگار 🤧

راستی بچها اخرش نتونستم اسمات بنویسم در عوضش کلی اطلاعات دادم ...

میدونم خیلی داره کلیشه ای میشه ولی دوستش میدارم 😁😉🙃

penalty Where stories live. Discover now