پارت ۷

582 100 2
                                    

تقریبا یک ماه و نیم از آموزش هاشون میگذشت و به طرز باور نکردنی ای اون ۵ پسر رفاقت فوق العادی ای بینشون شکل گرفته بود طوری که دیگه هیچکس باور نمیکرد تهیونگ شوخ طبع الان همون اعصاب قورت داده اوایل آشناییشون بود البته تاثیر جیمینم کم نبود که همیشه در تلاش بود صلح را برقرار کنه به جز وقت هایی که پای پارک چانیول وسط بود اون موقع بود که خودش حاضر بود پیش قدم بشه تااون را بکشه ، چانیول خیلی پسر خوبی بود خیلی زیاد اما اون پارک بود پارک ها باید نابود میشدن و جیمین فقط خودش را قانع میکرد که بیخیال پسر اون چانیوله و بیگناهه اما بازم نمیتونست

فلش بک ۱۲ سال قبل

اوضاع خیلی بد بود تاریک و ترسناک پسر بچه شش ساله ای که از دیگه کم مونده بود خون گریه کنه داشت از شکاف کوچک میز کار پدرش صحنهای میداد که حتی برای مردای هرکول اون اتاق هم وحشتناک بود ..
عموی مهربونش که همیشه براش آبناب های قرمز خوشمزه قلبی شکل میخرید الان با یک وسیله مشکی کوچک ترسناک بالای سر پدرش ایستاده بود و پشت سرش مامانش بود که خوابیده بود اماانگار کلی رنگ تو صورتش ریخته بود رنگ قرمز اون رنگا خیلی خوشگل بود کاش میتونست باهاشون نقاشی قشنگ بکشع و نشون مامان و باباش بده تا بهش افتخار کنن و بگن اخی‌ جیمینی ما چه با استعداده ...

جیمین نمیدونست استعداد چیه اما قطعا خوب بود که پدر و مادرش بهش میگفتن اخه اونا جیمینیا دوست داشتن بهش که حرف بد نمیزدن ...
با صدای بلند وحشتناکی از رویای شیرینش بیرون اومد و پدر عزیزیش و دیدی که داره از شکمش همون رنگ خوشگل بیرون میاد اما چرا باباش مثل وقتایی که خودش دلدرد میشد و درد میکشید و گریه میکرد داشت از درد فریاد میکشید ...

عموش جلوی باباش روی زمین نشست و دستش را که چاقو داشت را فرو کرد داخل شکم باباش دقیقا مثل وقتی که اون اجوشی بدجنس توپ خوشگلش را پاره کرده بود فقط به خاطر اینکه گلهاش را خراب کرده بود اما اون نمیخواست گلها را خراب کنه اون گلها را دوست داشت اونا خوشگل و خوش بو بودن اما بازم این نمیشد اون اوجوشی بد بزنه تو گوشش و توت خوشگلش را پاره کنه اون فقط پنج سالش بود و جدا از اینا این گلها این باغ همه اینا برای داییش بود داییش یه پیشی مهربون و دوست داشتنی بود عاشق داییش بود داییش هم موچی کوچولوش را از هرچیزی تو این دنیا بیشتر دوست داشت ...

اون زمان وقتی داییش رد انگشتایی را روی صورت موچی و رد اشکای خشک شدش و اون چشما و بینی قرمزش و لباش که از ترس و درد سفید شده بودن را دید اینقدر عصبی شد که میتونست همه ادمای اون عمارت را قتل عام کنه اما بازم خشمش فروکش نمیکرد ...

● جیمینی(بوسه ای روی لوپش) موچی(بوسه ای سر بینی سرخش)عشق دایی(بوسه روی چشمای ترش) نمیخوای به دایی بگی چه اتفاقی افتاده چرا گریه کردی میدونی دایی قلبش درد میگیره اگه موچیش را ناراحت ببینه ...
با سر آستین کثیفش بینیش و بالا کشید و فینی کرد میخواست گریه نکنه تا داییش قلبش درد نیاد اون اینا نمیخواست پس با لحن شیرین بچه گونه اش شروع کرد ...

+دایی جون من بچه خوبی بولدم داشتم و با اون توپ خوشمله که عمو هوبی بهم داده بود بازی
هق ... هق ... بازی میتلدم که حواشم پلت شد توپم افتالد روی اون گل خوشملا هق .. بَلد اون اقاهه بدجنسه دعوام تلد هق .. دایی اون منا زلد دوفت (گفت) من بچه بدی ام و بی ادبم اما دایی مگه ندفته بودی من پسل خوفی ام پس چلا اون دفت پسلیه آشتال حلومزاده دزد ... هق ... من دزدی نتلدم که مگه اینجا خونه تو نیست دایی ... هق ... من معنی حلفا اون اقاهه را نفهمیدم فقط فتل(فکر) میتُنم حرفای بد بد میزد
(اهممممم اهمممم میدونم بد جاییه اما باید توضیح بدم که درسته جیمین سنش کمه اما خیلی باهوشه و میتونه کامل و درست صحبت کنه اینحا به خاطر ترسش اینطوری صحبت میکنه)

یونگی دیگه داشت واقعا دیوونه میشد موچیش از ترس حتی نمیتونست درست صحبت کنه قطعا اون مردا تیکه تیکه میکرد اما الان جیمیم مهم تر بود
●خوشگل دایی اون مرده اشتباه کرده مطمئن باش دایی حسابش و میرسه به شرطی که دیگه گریه نکنی بعدم شب با جیهوپی میریم شهر بازی باشه گلم ...
دوباره شروع کرد به بوسیدن نقطه نقطه صورت جیمین ...
لبخندی که انگار زیباترین لبخند دنیا زد
+باشه دایی جون ...

اشکاش که حتی یک لحظه هم قصد تمام شدن نداشتن و با دستش پاک کرد ای کاش الانم داییش اینجا بود و حساب ادم بدا را میرسید تا دیگه اذیتش نکنن مگه نگفته بود هیچوقت نمیزاره گریه کنه پس الان کجا بود ...

بار دیگه صدای پدرش انگار خیلی درد داشت را شنید و دیگه تمام پدرش چشماش و بست و عموش شروع کرد به خندیدن ...
هنوز عموش در حال خنده بود که یکی با ترس امد پیشش و چیزی در گوشش گفت و عموش ترسید خیلی ترسید فورا با اون مردای ترسناک بیرون رفت ...

سریع از زیر میز بیرون امد رفت بالای سر پدر و مادرش
+باباااااایی بیدار شو بیدار شو چرا چشمات و بستی هنوز درد داری
+مامانی تو چرا خوابیدی چرا چشمات باز ان هق ...

همونجا بالای سرشون نشست و اینبار با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن تنها بود چرا هیچکس کنارش نبود چشماش تار میدیدن دیگه نمیتونست تحمل کنه اخرین چیزی که دید داییش بود که با عجله به طرفش میامد و بعد تمام تاریکی مطلق ...

پایان فلش بک
دقیقا از همان روز بود که دیگه پارک نبود شد مین ، مین جیمین پسری عاشق خون بود عجیب و ترسناک ..
وقتی پیش داییش بود با تهیونگ آشنا شد اون دنیااش را تغییر داد و شد دلیل خنده هاش و داییش شد باباش و جیهوپ شد باباییش زندگی خوب پیش رفت اما اون هنوزم از پارک ها متنفر بود و قسم خورده بود که لا دستای خودش عموی پستش را بکشه اون حرومزاده بعد اون ماجرا غیب شد البته به نظر خودش چون بابا میدونست کجاست و جیمین ازش خواسته بود بزاره فعلا ارامش داشته باشه میخواسا خودش ذره ذره نابودش کنه ...






هااااای گایز

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هااااای گایز ....
دیر امدم اما بیشتر از هربار امیدوارم دوستش داشته باشید ....

penalty Where stories live. Discover now