1

11.7K 720 124
                                    

(13 دسامبر 2014 امریکا)

با دلتنگی به چهره برادر بزرگترش نگاه کرد البته برادره فقط هفت دقیقه بزرگترش...

_تهیونگ دلم خیلی برات تنگ شده.. امسالم برای تولدمون نمیای؟؟

لبخندی به بغض بچگونش زد
+میدونی که نمیتونم.. جطوره تو بیای پیش من ها؟؟ بعدشم که تعطیلات زمستونیه قول میدم اینبار همه جا رو بهت نشون میدم

وقتی قطره های اشک از چشمای نیمه دیگش جاری شد قلبش گرفت
+چرا گریه میکنی؟

همونطور که گریش شدید تر شد جواب داد: چون دلم برات تنگ شده.. میدونی که بابا نمیذاره من تنهایی بیام خودشم که اینقد سرش شلوغه عمرا دنبال من بیاد.. من کی تورو ببینم اخهه

اخمی کرد و به لپ تابش نزدیک تر شد
+تمین این اشکا بخاطر دلتنگی نیست راستش و بگو بهم.. بابا اذیتت میکنه؟

با نگاه تمین فهمید چرت گفته باباش بینهایت تمین و دوست داشت

+خب حالا نخور منو با اون چشمات... درست حرف بزن فکر پیچوندنم از سرت بنداز بیرون به هرکی بتونی دروغ بگی به من که نمیتونی

عصبی داد زد: میگم دلم تنگ شده فهمیدنش اینقد برات سخته...

دستاش و به حالت تسلیم بالا برد
+خیلی خب بابا یواش.. منم دلم برات تنگ شده

_ پس میای؟

با لحن شرمنده ای گفت: نمیتونم مامان و تنها بذارم تمین

با قطع شدن تصویر تمین از جاش پرید و دوباره تماس و برقرار کرد با بی جواب موندن تماسش متوجه قهر و دلخوری برادرش شد کلافه دستش و بین موهاش برد و کشید
+لعنت بهـــــــش

ماادرش که تازه کلید انداخته بود و وارد خونه شده بود با صدای دادش از جا پرید
_زهرخر کره ماااار چه مرگته سکته کردم؟

با بی جواب موندن سوالش کیفش رو کاناپه پرت کرد کنار پسرش نشست سرش و بغل کرد و گفت: پسر خوشگل مامان چشه؟

به زور خودش و از بغل مامانش بیرون کشید و با اخم تخسی گفت: آییشش مامان من دیگه 17سالمه بچه که نیستم اینجوری لوسم میکنی

ضربه ای حواله گردن پسرش کرد و با حرص بهش توپید: از بس بی لیاقتی... 17سیلیمه!شاید قدت بلند شه هیکلت درشت شه سنت بره بالا ولی تهش همون تهیونگ کوچولوی غرغرو و تخس منی

لبخندی که یواش یواش داشت رو لبش میومد و قورت داد
+خب حالا

_افرین دقیقا.. خب حالا! بگو ببینم چرا داد زدی

با یاداوری تمین باز اخم کرد
+حس میکنم تمین داره یه چیزی و ازم قایم میکنه

زن که اسم پسر بزرگترش و شنیده بود مشتاق تر شد برای شنیدن
_یعنی چی؟

Who are you?Where stories live. Discover now