16

4K 588 133
                                    

با ول شدن دست تهیونگ اب دهنش و به سختی قورت داد،با تکون کوتاهی صداش زد و وقتی جوابی نگرفت با نگرانی داد زد: یکی زنگ بزنه امبولـــــــــانس

سوبین که ترسیده پشت اونا ایستاده بود همونطور که عقب میرفت گفت: هیونگ راننده اینجاست بیارش

جونگکوک، تهیونگ و تو بغلش کشید و بلند شد فوری سمت ماشین رفت. سوبین که زودتر سوار شده بود ضربه ای به رونش زد و گفت: سرش و بذار اینجا من حواسم بهش هست هیونگ

جونگکوک سری تکون داد، تهیونگ و روی صندلی عقب خوابوند و سرش و روی پای سوبین تنظیم کرد. درو بست قبل از اینکه خودش کنار راننده بشینه یونگی زد رو شونش و گفت: با بابام هماهنگ کردم برید اونجا منتظره
با عجله تشکری کرد و سوار شد. تو طول راه دائم به عقب برمیگشت و میپرسید: نفس میکشه؟ و این نگرانیای بیش از اندازش برادرش و متعجب کرده بود

وقتی رسیدن از ماشین بیرون پرید.. با یه تخت و پرستار برگشت دوباره خودش سعی کرد با کمترین فشار به پهلوی زخمیش بغلش کنه و رو به سوبین که قصد پیاده شدن داشت گفت: تو برگرد خونه.. به مامان بگو شاید دیر برگردم نگران نشه

با تایید سوبین تهیونگ و روی تخت گذاشت، بابای یونگی تو اورژانس منتظرشون بود با تعظیم کوتاهی سلام کرد، مرد با دست چند ضربه به شونش زد و گفت: نگران نباش پسرم

بعد از معاینه تهیونگ دوباره اومد کنارش ایستاد و سریع گفت: زخمش عمیقه خون زیادی از دست داده گفتم اتاق عمل و اماده کنن اگه میتونی فورا با خانوادش تماس بگیر شاید نیاز به خون داشته باشه حضورشون لازمه

و بی توجه به حال پسر رفت برای عمل اماده شه جونگکوک کلافه دستی به صورتش کشید چیکار میکرد؟ شماره ای از خانوادش نداشت! سهون احتمالا شماره برادرش و داشت باید ازش میگرفت قبل از اینکه گوشی و از جیبش در بیاره با دیدن دوستاش که سمتش میومدن مکث کرد

جیمین کنارش ایستاد و پرسید: چیشد؟

حرفای پدر یونگی رو تکرار کرد که جیمین زیپ کوله تهیونگ و بازکرد با دیدن گوشیش خوشحال شد اما خب رمز داشت... جونگکوک دوباره خواست به سهون زنگ بزنه که جیهوپ مانع شد
_مگه نگفتی برادرش امریکاس.. کاری از دستش برنمیاد جز اینکه اونم نگران بشه

_میگی چیکار کنم باباش و از کجا بیارم؟

_مدیر مــدرس..

گوشی تهیونگ همون موقع زنگ خورد جیمین با دیدن اسم مخاطب گفت: ددی؟؟ وای باباشه

و با هول گوشی تو بغل یونگی انداخت، یونگی با چشم غره ای که بهش رفت جواب داد: الو

_....

_بله من دوستشم راستش باید یه چیزی بگم بهتون

_....

_بله متاسفانه اگه میشه بیاین بیمارستان هانگیول

Who are you?Where stories live. Discover now