7

8.6K 1K 373
                                    

نامجون تو ورودی بیمارستان منتظرشون بود معلوم نبود تو مغز اون نیم وجب بچه چی میگذره

با دیدن فردی که تهیونگ و تو بغلش گرفته بود اخمی کرد و بی توجه به اون دو نفر به سمتش رفت تهیونگ و از بغلش گرفت به طرف اتاقی رفت با بستن در اجازه ورود بهشون نداد

روی صندلی کنار تخت نشست و گفت: باز کن چشمات و ببینم چه خبره باز؟

تهیونگ با هیجان چشماش و باز کرد و روی تخت نشست که بازم بینیش شروع به خونریزی کرد نامجون با هول از جاش بلند شد و در حالی که چند برگ دستمال کاغذی بیرون میکشید گفت: انگار واقعا اسیب دیدی!! سرت و بالا بگیر

سرش و بالا گرفت و دستمال و روی بینییش نگهداشت و زیر لب غر زد: پسره ی کله نارگیلی چنان با توپ بسکتبال زد تو سرم قشنگ چرخیدن پروانه ها رو دور سرم حس کردم

نامجون لبخندی به غرغرای با نمک پسر عموش زد و گفت: پس برای همین خودت و زدی به غش کردن

سرش و پایین اورد و گفت: اره بهم شک کرده بود فک کنم دیگه بسه باید به نقش اروم و مظلوم تمین برگردم

دستمال و روی سطل کوچیک کنار تخت انداخت و ادامه داد: با این ضربه احتمال برگشت حافظه هست دیگه؟

نامجون به صندلیش تکیه زد و گفت: گاهی وقتا از کارات سر در نمیارم تهیونگ

+شاید باورت نشه ولی خودمم نمیفهمم دارم چیکار میکنم(وقتی حتی خوده نویسنده هم نمیدونه داره چه گلی تناول میکنه😂) گوشیت و میدی؟

گوشیش و از جیب رو پوشش خارج کرد
_میخوای چیکار؟

گوشی و از دستش گرفت و گفت: باید با تمین حرف بزنم

تماس تصویری رو برقرار کرد طولی نکشید که جواب داد

به برادرش که با لپای پر و چشمای گرد بهش نگاه میکرد خندید
تمین ولی با دیدن صورتش نگران پرسید: تهیونگ!!! حالت خوبه؟

+چیزی نیست!

_ من که بهت گفتم نباید این کارو بکنیم ببین چیکارت کردن!

تهیونگ برای اینکه از عذاب وجدان برادرش کم کنه خندید و گفت: باید ببینی من چه بلایی سرشون اوردم .. اینارو ول کن تمین وقت ندارم بین تو و جونگکوک چی گذشته؟

تمین که با نگاه جدی و سوالی تهیونگ خجالت کشیده بود به سختی گفت: فهمیدی؟

+بنظرت این چیزی بود که بتونی ازم مخفی کنی؟

از اینکه برادرشم تردش کنه میترسید بلافاصله بغض کرد و گفت: می_میترسیدم باور-باور کن دست خودم نبود اصلا نفهمیدم چیشد تهیونگ بخدا من کثیف نیستم بخدا بخدا..

تهیونگ اخمی کرد و عصبی وسط حرفش پرید: تمیـــن خفه شو من کی گفتم تو کثیفی این دری وریا چیه بهم میبافی؟

Who are you?Where stories live. Discover now