52

7.2K 759 119
                                    

چند دقیقه ای میشد که به چهره ی غرق خواب پسر چشم دوخته بود کتفش تیر میکشید هیچ نظری راجب اینکه چه اتفاقاتی میتونه بعد از بیهوشیش افتاده باشه نداشت اینکه بالاخره موفق شدن وزیر و بگیرن یا نه و افکار درهم زیادی که تو ذهنش میپیچید اما تو اون لحظه هیچ چیزی براش مهم تر از تهیونگی که مشخصا در انتظار بهوش اومدنش خوابش برده، نبود

تهیونگ با گذاشتن ارنجش لبه تخت سرش و بهش تکیه داده بود و تو همون حالت به خواب رفته بود.. نگرانی و نداشتن تعادل اجازه عمیق شدن خواب و بهش نمیداد و فقط سُر خوردن کوتاه سرش باعث شد چشماش و سریع باز کنه و با گیجی پلکی بزنه
برخورد نگاهش با نگاه مهربون جونگکوک برای شوکه شدنش کافی بود
+جونگکوک؟!!!

از جاش بلند شد با نگرانی لب زد: حالت خوبه؟؟ درد نداری؟

جونگکوک صرفا تو سکوت سرش و به نشونه تایید تکون داد
تهیونگ نفس راحتی کشید و جلو روفت با قرار دادن یکی از دستاش رو گونه ی جونگکوک درحالی که به چشماش خیره بود لب زد: تو که منو کشتی

خم شد با ارامش پیشونی گرم پسر و بوسید برای لحظه ای تو همون حالت موند.. به ارومی فاصله گرف و با دیدن پلکای بسته ی جونگکوک لبخندی زد

نگاه کوتاهی به زخمش انداخت و سولات کوتاهی ازش پرسید که لبخند جونگکوک و گشاد تر از قبل میکرد

_تو منو عمل کردی؟

تهیونگ نگاه طولانی بهش انداخت و با مکث سرش و پایین انداخت
+مگه من دلم میاد پوست تنت و پاره کنم؟

جونگکوک تو سکوت بهش زل زد و با نگاه تنش و برسی کرد
_خودت حالت خوبه؟ صدمه جدی که ندیدی؟

لبخند مصنوعی زد و گفت: نه من خوبم!

به عقب چرخید بره اقای جئون و خبر کنه اما دستش تو دست جونگکوک اسیر شدـ
_تهیونگ؟

لباش و روهم فشار داد و سمتش برگشت
+جانه تهیونگ؟

جونگکوک حس میکرد که یه چیزی اون وسط درست نیست اما نمیخواست پسر و تحت فشار بذاره

_نرو

اینبار لبخند واقعی زد و گفت: بابات بیرون منتظره.. خیلی نگرانت بود

چشمای جونگکوک درشت شد و خواست از جاش بلند شه که کتفش تیر کشید
چشماش و با درد روی هم فشار داد و روی تخت افتاد تهیونگ با نگرانی سمتش قدم برداشت و گفت: اروم جونگکوک اسیب میزنی به خودت

_بابام اینجا چیکار میکنه

تهیونگ برای دومین بار زخمش و چک کرد و وقتی خیالش راحت شد لب زد: وقتی بهش گفتی عملیات خوب پیش نمیره با اولین پرواز اومده

وقتی سکوت جونگکوک و دید از اتاق خارج شد و به اقای جئون خبر داد

مرد با اسودگی نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد با دیدن چشمای باز پسرش لبخندی زد و کنارش نشست
_خوبی؟

Who are you?Where stories live. Discover now