30

3.4K 543 440
                                    


جونگکوک نگاهی به خودش و بعد پشت سرش انداخت و لب زد:کجای دیدن من انقدر تعجب داره؟

تمین لبخندی زد و گفت:همه جاش !

اینبار جونگکوک بود که متعجب ابرو بالا مینداخت سنگی چیزی به سرش خورده بود تا دیشب که محل بوقم بهش نمیداد حالا لبخندای گشاد گشاد تحویلش میداد چخبر بود؟!

-نمیفهمم!

تمین با دیدن برادرش که پشت به جونگکوک مشغول بود نیشخندی زد حقیقتا انتظارش و نداشت که اون دونفر باهم باشن و البته که تعجب کرده بود جونگکوک چطور تشخیص نداده... اون نه سال پیش به سرعت متوجه تفاوت اون و تهیونگ شده بود چرا الان فهمیدنش انقد سخت بود براش ؟الان که با وجود قد بلند و بدن ورزیده تره تهیونگ این تفاوت ها حتی بیشتر هم به چشم میخورد !

جلو رفت و رخ به رخ جونگکوک ایستاد ،جونگکوک با تعجب سرش و عقب کشید که تمین خنده بلندی کرد
-قدیما انقد خنگ نبودی جئون جونگکوک

تهیونگ که با صدای خنده تمین سمتشون چرخیده بود نگاه نگرانش و بین اون دونفر گردوند استرس بدی به دلش چنگ میزد...درسته همه چی تموم شده بود اما بازم چیزی از اضطرابی که اون لحظه داشت کم نمیکرد ‌‌‌‌.... این وسط تمینی بود که همه چیز و جور دیگه ای برداشت کرده بود به خیال خودش سعی در جبران اشتباهات گذشتش داشت

جونگکوک اخمی کرد اما بلافاصله با دیدن تهیونگ متوجه جریان شد ابروهاش بالا پرید و اینبار پوزخند زد رو به تمین خم شد و گفت:اون ماله زمانی بود که دیوونش بودم و جزء به جزئش و میپرستیدم کیم تمین

درسته برای جونگکوک هم عجیب بود هیچ وقت به طور همزمان هردوشون و ندیده بود و اون لحظه همه فکرش این بود که چطور چند سال قبل به راحتی متوجه تفاوتشون شده بود و الان نه !تونسته بود به راحتی احساساتی که نسبت به تهیونگ داشت و فراموش کنه؟!!!

این درگیری بود که برای هر سه نفر ایجاد شده بود تهیونگ از این بابت ناراحت و تمین متعجب بود یعنی اشتباه فکر میکرد که اون دونفر باهمن؟

با لحن حق به جانبی گفت:یعنی میخوای بگی الان نیستی؟!

اخمش و غلیظ تر کرد ،تمین از این سوال میخواست به چی برسه؟!

-معلومه که نه من یه اشتباه و دوبار تکرار نمیکنم!

بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای باشه از اونجا دور شد

تمین با گیجی کنار برادرش ایستاد و پرسید:چخبره تهیونگ شما باهم نیستین؟

تهیونگ موهاش و با کلافگی عقب داد و گفت:نه تمین چطور این فکر به ذهنت خطور کرده!؟من بعد از نه سال برگشتم و از شانس گندم تو همون پایگاهی افتادم که جونگکوک فرماندشه همین چیز دیگه ای نیست !

تمین با چشمای گرد شده گفت:همین؟!بنظرت چیز کمیه!؟تو به سرنوشت کوفتی هیچ اعتقادی نداری؟

Who are you?Where stories live. Discover now