8

4.3K 639 238
                                    

فلش بک
(نوامبر_ 2007،سئول)

صدای داد و فریاد پدر و مادرش کل خونه رو برداشته بود دلیلش و نمیدونست تقریبا یک ماهی میشد که وضعیت خونه بهم ریخته بود اما هیچ وقت به این شدت با هم دعوا نمیکردن... از روی تخت خم شد تا با تمینی که تخت پایینی رو اشغال کرده بود حرف بزنه شاید حواسش از اون سر و صدا پرت شه اما اون غافل از همه چی خواب بود هرچند ساعت دو نیمه شب بود از ساعت خواب خودشم خیلی گذشته بود اما دست خودش که نبود خوابش سبک بود دقیقا برعکس تمین...!

از تخت پایین اومد در اتاق و اروم باز کرد نمیخواست برادرش و بیدار کنه.. با بیصدا ترین حالت ممکن در و بست نفسش و بیرون داد و به سمت اتاق پدر و مادرش رفت از لای در متوجه بهم ریختگی اتاق شد چه اتفاقی افتاده بود؟؟

پشت در ایستاد الان واضح تر میتونست بشنوه حرفاشونو

_تو نمیفهمی چی داری میگی سوجون ما دوتا پسر 10ساله داریم اونا دیگه بچه نیستن چجوری توجیهشون کنم؟ بگم باباتون خیال عشق بچگیش زد به سرش ولم کرد!

_لعنت بهت.. من نمیتونم بیخیالش بشم

_بخاطرش حاضری پا روی خانوادت بذاری؟ میدونم ازدواج ما از پیش تعیین شده بود میدونم علاقه ای به من نداری و متقابلا منم همینطور اما اون دوتا بچه چه گناهی کردن چرا باید به پای اشتباه خانواده منو تو بسوزن؟

_به هرحال حق انتخاب بهت دادم ریوجین من با سوهی ازدواج میکنم تو اگه بخوای میتونی طلاق بگیری یا اینجا کنار منو بچه ها بمونی انتخاب خودته

_حق انتخاب!!
صدای خنده عصبی مادرش باعث شد مردد در و کمی هل بده و به داخل اتاق نگاه کنه

ریوجین با بغض رو به سوجون داد زد: کثافت تو بچه هامم میخوای ازم بگیری چه حق انتخابی؟

سوجون خونسرد گفت: تو که انتظار نداری از بچه هام بگذرم

ناباور به مردی که چندین سال باهاش زندگی کرده بود نگاه کرد چطور میتونست اینقدر تغییر کنه اونم فقط با دیدن دختری که تو نوجونی عاشقش بود؟

عصبی و بلند تر از قبل داد زد: گمشو از جلوی چشمم

سوجون نگاهی بهش انداخت اون لحظه کور بود عشق سوهی کورش کرده بود متوجه کارا و حرفایی که میزد نمیشد سریع از اتاق خارج شد که با تهیونگ گریون مواجه شد لحظه ای بهت زده بهش نگاه کرد چی باید میگفت؟ چیکار باید میکرد؟؟

بدون فکر بیشتری همسر و پسر گریونش و پشت سر گذاشت و رفت

تهیونگ به مادر دل شکستش نگاه کرد هنوز متوجه حضور تهیونگ نشده بود و نفهمید پسرش اون شب تا صبح پا به پاش اشک ریخت و شکست..!

بعد از اون اتفاق روزی نبود که سوجون نفرت و تو چشمای پسرش نبینه در عوض میدید که تمام علاقه و توجهش و برای مادرش خرج میکنه روحیه ریوجین بشدت خراب بود و به مرز افسردگی رسیده بود تهیونگ نمیتونست مادرش و تو این شرایط ببینه پس بدون اینکه کسی بفهمه از خونه خارج شد و به سمت باشگاه پدر بزرگش رفت.

Who are you?Where stories live. Discover now