33

4.1K 598 168
                                    

نگاه خیره جونگکوک اذیتش میکرد اخمی کرد و از جاش بلند شد زیر لب غر زد:انقد ازم متنفر باش تا جونت دربیاد مرتیکه گوریل

سمت واحد خودش رفت و دوش نسبتا طولانی گرفت چون حس میکرد اب گرم جون دوباره ای بهش میده... لباس هاش و عوض کرد و بدون خشک کردن موهاش فقط اونارو به سمت بالا شونه زد و راهی محوطه شلوغ شد... هرکسی یه سمتی مشغول خوردن بود با خودش فک میکرد که الان دلش چه غذایی و میخواد که با صدای یونگی به عقب برگشت

-هی تهیونگ بیا اینجا!

وقتی بقیه رو اطرافش ندید لبش و تر کرد و جلو رفت بوی گوشت سرخ شده توی بینیش پیچید و اون لحظه به شدت احساس ضعف کرد ..یونگی با دیدن دو دو زدن چشماش لبخند لثه ای زد و تکه گوشت سرخ شده ای رو با چاپستیک به سمتش گرفت

تهیونگ دهنش و باز کرد،وقتی طعم لذیذ گوشت توی دهنش پیچید هوومی گفت و چشماش و بست
-عالیه هیونگ

یونگی با همون لبخند گفت:تا حاضر میشه بیا اینجا بشین تو از هر نظر از بقیه خسته تری!

تهیونگ لبخند کوتاهی زد و نشست یونگی اجازه غرق شدن تو افکارش و بهش نداد و پرسید:چطور شد که پزشکی ارتش و انتخاب کردی؟

تهیونگ نگاهی به یونگی که به سرعت مشغول زیر و رو کردن گوشت ها بود کرد و گفت:خب من میخواستم افسری بخونم اما مامانم همیشه دوست داشت دکتر بشم منم ترکیبی زدم پزشکی ارتش و انتخاب کردم

یونگی سری تکون داد و گفت:واقعا برازندته پزشک لایقی هستی

+اره میدونم

-اعتماد به نفس بالاییم داری

با صدای کای نگاه چپی بهش انداخت و گفت:از حقایق حرف میزنم

دیگه به کای توجه نکرد و رو به یونگی پرسید:تو چی هیونگ...فک میکردم تو بیمارستان پدرت مشغول شی

کای با گیجی نگاهش و بینشون چرخوند و پرسید:از قبل هم و میشناختین؟

تهیونگ فقط با سر تایید کرد

یونگی گوشت ها رو روی ظرف گذاشت و درحالی که روبه روی تهیونگ می نشست گفت:درسته خب به هر حال مالک بعدی اون بیمارستان منم ولی ترجیح دادم تا جایی که میشه کنار بقیه باشم

تهیونگ که نمیخواست راجب بقیه!حرف بزنه بحث و عوض کرد و تا زمانی که جیمین بهشون ملحق بشه یه ریز برای یونگی هیونگش حرف زد و خندوندش

جیمین دستش و دور شونه تهیونگ حلقه کرد و پرسید: حالت چطوره؟

تهیونگ با جدیت زیر لب گفت:اگه الان دستت و پس نمیزنم و از اینجا نمیرم بخاطر نگاهاییه که اصلا حوصلش و ندارم

جیمین خم شد و مثل خودش پرسید :چطور با یونگی مشکلی نداری؟من خار دارم ؟

نگاهش کرد و گفت:لازمه رفتارت و تو اولین برخورد بعد از چند سال بهت یاداوی کنم؟

Who are you?Where stories live. Discover now